صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

پنجشنبه ۹ حمل ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

چرا افغانستان بزرگ‌ترین خطای استراتژیک ایالات متحده است؟

-

چرا افغانستان بزرگ‌ترین خطای استراتژیک ایالات متحده است؟ نویسنده: مایکل هیرش / مترجم: سخی خالد / منبع: فارن پالیسی

مدتها پیش در ماه جنوری سال 2002، چند هفته بعد از عقبنشینی سربازانِ وحشتزدهی طالب از کابل، قندهار و سایر بزرگشهرها، من وارد افغانستان شدم تا در مورد پیامدهای [آن رویدادها] گزارش تهیه کنم. یگانه ابرقدرت جهان در جریان فقط هفت هفته، شورشیان اسلامگرای افغانستان را با بمبهای بزرگِ هدفمندِ بی-52، آنقدر کوبیده بود که به نظر میرسید طالبانِ نگونبخت هرگز سر بلند نخواهد کرد. دانلد رامسفلد، وزیر دفاع امریکا بعداً نوشت: آن، لحظهای بود که «قرن نزدهم با قرن بیست و یکم باهم برخورد میکرد.» من [در افغانستان] گردش کردم، از جنگجویانِ طالب اثری دیده نمیشد و به نظر میرسید که افغانستان در عمل به امریکا التماس میکند که در آن حضور داشته باشد. 
از جنگسالارانی که ملاقات کردم پرسیدم برقراری صلح یعنی چه؟ همهی پاسخها مشابه بود، بعضاً پوزخند نیشداری پاسخ سوالم را میدادند. مردی به بالای سرش اشاره کرد و گفت: «با زور بی -52 صلح آورده میشود.»
پس از هژده سال خونبار، گفتمان معمول در واشنگتن این است که اشغالگران هماره در افغانستان شکست خوردهاند. وقتی مایک پامپو، وزیر خارجه، به روز جمعه توییت کرد که ایالات متحده در آستانهی «توافق با طالبان در پیوند به کاهش قابل ملاحظهی خشونت در سراسر افغانستان» قرار دارد و اعلام کرد که گفت‌‍وگوهای صلح به زودی نتیجه خواهد داد، تقریباً هیچ کس به خاطر مشروعیتبخشی دوباره به طالبان گلایه نکرد، گروهی که دست بالای در کنترل کشور دارد و ممکن است حتا دوباره به قدرت برسند.
به هر صورت، [توافقنامهی صلح، به این شیوه] اجتنابناپذیر بود، مگر نه؟ نخیر، در واقع نبود و بعضی از استراتژیستهای باهوش به شما خواهد گفت که «اجتنابناپذیر» نبود. اما صدای چنین آدمها در گرد و خاکی که به واسطهی ستوننویسها، متخصصان و دانشمندانی که کورکورانه از انحراف مسیری که در عراق مواجه شدیم –و عامل اصلی فاجعهی افغانستان هستند- حمایت کردند، شنیده نمیشود و تا امروز نمیتوانیم بپذیریم که به گفتهی اسکات مککلان، سخنگوی پیشین جورج دبلیو بوش، آنان همان «همدستانِ بالقوه» در به بار آوردنِ یکی از بدترین فاجعههای استراتژیک تاریخ امریکا هستند.
بعضی از متفکران و تاریخنگاران نظامی به شمول دوید کیلکولن، نویسندهی کتاب جدید «اژدرها و مارها: چگونه دیگران یاد گرفتند که با غرب بجنگند» میگویند که معظل افغانستان –با وجود این که حضور نظامی در آن آسان نبوده است- جنگی بود که میشد در آن پیروز شد. حداقل واشنگتن با هزینههای خیلی کمتر مالی، زمانی و جانی که فعلاً در آن کشور کرده، میتوانست افغانستان را باثبات کند.
کیلکولن، سرباز آموزشدیدهی که در افغانستان و عراق وظیفه انجام داده و به عنوان استراتژیست ارشد در واحد هماهنگیهای ضدتروریسمِ وزارت خارجهی ایالات متحده کار کرده است، در یک مصاحبه میگوید: «مردم میگویند ما مشکل اصلی را نادیده گرفتیم. حتا نفهمیدیم که مشکل کار در کجاست.» در همین هنگامهها، وقتی ادارهی بوش یک هزار و چهار صد مایل دورتر در عراق مصروف بود، گروه طالبان با از راه رسیدن پاییز سال 2003، از پناهگاههای کوهستانیشان سینهخیز بیرون آمدند تا شورای کویته را تأسیس کنند، شورای رهبری طالبان در خاک پاکستان را. رامسفلد، با کمال میل تصمیم گرفته بود که بنا به گفتهی خودش «جای پای کوچکی» در افغانستان باز کند، زیرا او با نظریهی «ملتسازی» موافق نبود (که در سال 2000 با مخالفت رییساش جورج بوش مواجه شد) و سپس ثابت شد این نظریه در میان افغانها طرفدار ندارد.
افغانهایی را که من دیدم، همان زمان، نسبت به مداخلهی خارجی خوشبین نبودند، از پیامدهای خروج ایالات متحده در زمانهای گذشته آگاه بودند، وقتی که واشنگتن مجاهدین را در برابر شوروی بسیج کرد و سپس به سادگی آنان را به حال خودشان گذاشت (و طالبان وارد معرکه شد). همانگونه که اسماعیل قاسمیار، رییس کمیسیون لویه جرگه به من گفته بود، [آن زمان] افغانها فکر میکردند که «روزنهای از فرصتها به رویشان گشوده شده،» و افغانستان، اکنون کودکی است محصول جامعهی بین المللی.
سید حامد گیلانی، پسر و سخنگوی پیر گیلانی، یکی از جنگسالاران پرنفوذ گفته بود: «همه میدانند که قدرت واقعی در دست کی است. من از امریکاییها میخواهم تا جایی که امکان دارد کشورم را مثل روز اولش کند.»
آن دوره، لحظات سخاوت و فراوانی بود، زیرا تقریباً هر جنگسالار ضدطالب میتوانست روابطاش را با سیآیای محکمتر کند و دوست داشت که با امریکاییها در بدل پول همکاری کند. کیلکولن میگوید: «نفرات طالبان متفرق شده بودند. بسیاریها به خانههاشان باز گشتند. این نفرات بعداً به تدریج راه پاکستان را پیش گرفتند تا شورای کویته را تشکیل بدهند. تا سال 2004، موج تازهی از شورشگری آغاز شد که تا سال 2005 اوضاع خیلی نابسامانتر شد. وقتی اوضاع در عراق خراب شد، نباید به آن جا مداخله میکردیم، باید در مراحل ابتدایی رویکردهای سیاسی را در افغانستان روی دست میگرفتیم... اما تا زمان انتخاب شدن باراک اوباما به عنوان رییس جمهور امریکا این موضوع نادیده گرفته شد.»
وقتی اوباما و تیمش در سال 2010، در حال رایزنی در مورد کارهای بود که باید انجام میشد، اوضاع خیلی پیچیدهتر شده بود، به ویژه پس از این که طالبان در سال 2015 شهر کندز را تصرف کرد و حلقهی محاصره را بر مناطق شهری و حکومت کابل تنگتر کرد.
البته چیزی که در بحث ننگین «اسناد افغانستان» گنجانیده نشده [تاریخچهی نه چندان اسرارآمیز پنتاگون در پیوند به جنگ هژده سالهی افغانستان که به واسطهی واشنگتن پُست در اواخر سال گذشتهی میلادی بیرون داده شد] این است که در جنگ افغانستان فاکتورهای دیگری نیز دخیل بود. جنگ افغانستان حداقل دارای دو فاز متمایز بود: اول این که بسیاری از ظرفیتها و منابع ایالات متحده ذیل ادارهی بوش در جاهای دیگر تخصیص داده شد، مثل فرستادن لابیهای مهم و مؤثر همانند «واحدهای ویژهی پشتوزبان و دریزبان» به عراق و فاز دوم این بود که واشنگتن از بازگشت ناگهانی طالبان به صحنه یکه خورد و با بیپروایی برای حل مشکلی که دیگر از کنترل خارج شده بود پول و سرباز بیشتر فرستاد.
جیمز دابینز که به عنوان نخستین فرستاده برای افغانستانِ پساطالبان خدمت کرده بعداً با احساس درماندگی به من گفت که واشنگتن «میخواهد با کمترین منابع در تاریخ امریکا در افغانستان ملتسازی کند. ادارهی بوش اخیراً مرتکب سه خطای بنیادی در افغانستان شده است.»
دابینز در ایمیلی به روز جمعه گفته است: «خطای اول این بود که امریکاییها باور کرده بودند که یک کشور بر باد رفته بدون ارتش یا پولیس ملی کاملاً مسلح میتواند امنیت مردم و سرزمیناش را تأمین کند. خطای دوم امریکاییها این بود که به عناصر کلیدی طالبان، به شمول آن عده رهبرانی که آماده بودند سلاحهایشان را زمین بگذارند نقشی در نظر نگرفت.»
«سومین خطا، باور کردن این بود که پاکستان پس از حادثهی 9/11 دست از حمایت از حاکمیت طالبان کشیده است، اما [چنانچه فهمیده شد] این به معنای آن نبود که از جنبش طالبان حمایت نخواهد کرد. گذشت زمان ثابت کرد که طالبان دوباره سازماندهی شد، مسلح شد، از پایگاههای امنشان در خاک پاکستان عملیاتهایشان را آغاز کرد و شورشهای بزرگی را در داخل افغانستان به راه انداخت.
سرکشی طالبان از خاک پاکستان، از دلایل بازگشت طالبان خوانده شده است. شواهد، اما میرساند که تغییر جهت ناگهانی [امریکاییها از افغانستان] به عراق، پاکستانیها را متوهم کرد که تا آن زمان، به واسطهی واشنگتن به گونهی موفقانه کاملاً مسلح شده بودند تا تروریستهای القاعده را شکار کنند و دست از حمایت طالبان بردارند. پاکستان به گونهی مثال در ماه مارچ سال 2003 در گرفتاری خالد شیخ محمد، مغز متفکر حملهی 9/11 در راولپندی همکاری کرد.
با احساس این مسئله که واشنگتن منطقه را به حال خودش رها خواهد کرد، اسلام آباد کمافیالسابق به ماجراجوییهایش ادامه داد و طالبان را یکبار دیگر به عنوان یک متحد اسلامگرا برای خودش برگزید. محمدعلی درانی که بعداً به عنوان سفیر پاکستان در ایالات متحده انتخاب شد، طی یک مصاحبه به من گفته بود که همزمان با تصمیم بوش مبنی بر حمله به عراق، «توان عملیاتی القاعده تقریباً از بین رفته بود. اما بعداً القاعده از خلای که در افغانستان [به خاطر از بین رفتن تمرکز ایالات متحده] به وجود آمده بود استفاده کرد. و آنان در عراق صاحب قلمرو شدند. به این ترتیب ریشههای القاعده دوباره جوانه زد.»
کیلکولن میگوید که تمام این نشانهها بیانگر آن است که «جنگِ به اصطلاح با تروریسم» که با حادثهی 9/11 آغاز شد، به یکی از بدترین اشتباهات استراتژیک توسط یکی از قدرتمندترین رهبران جهان انجامیده است که بعد از تصمیم آدولف هیتلر در مورد پیروزی کامل بر اروپا و بریتانیای کبیر و به زانو درآوردنِ اتحادیهی شوروی در مقام دوم قرار خواهد گرفت.»
کیلکولن میگوید: «هیتلر فکر میکرد که انگلستان خودش شکست خواهد خورد و سپس به باور او به سادگی اتحاد جماهیر شوروی را به زانو در خواهد آورد. این چیزی است که ما نیز در مورد افغانستان و عراق فکر میکردیم. وقتی جنگ در توره بوره [استحکامات کوهستانیِ که گفته میشد بن لادن در آن پناه گرفته] جریان داشت، ادارهی بوش طرح مداخلهی نظامی در عراق را ریخت.»
«در سال 1991، جنگ خلیج فارس به همه [دشمنان ایالات متحده] ثابت کرد که چرا باید از جنگ با امریکا خودداری کنند، اما مداخلهی سال 2003 در عراق به همه نشان داد که چگونه با ما بجنگند.»

دیدگاه شما