صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

جمعه ۳۱ حمل ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

از امریکا تا افغانستان؛ به یاد مادری که رهایم کرد

-

از امریکا تا افغانستان؛ به یاد مادری که رهایم کرد

نويسنده: ترِسي هِربا
مترجم: سخي خالد
منبع: الجزيره
وقتی عکسهایش را به دیوار خانهام قاب میکردم، اولیور پسری شش سالهام پرسید آیا این کار فایدهای هم دارد؛ پیداست که این تلاش فایدهای ندارد. 
نقش کشیدهی چهره و موهای تیرهرنگِ درازش که به گونهی آراستهای دیوار اتاق نشیمن را مزین کرده است، به من آرامش میدهد. زنی که سالها تلاش کردم تا از خاطراتم پاکش کنم.
اکنون پسری دارم که به دلگرمی تلاش میکند در مورد اصالتش، مخصوصاً در مورد مادرکلانش شارون، چیزهایی بفهمد و این باعث میشود به کشف دوبارهی زنی بپردازم که بزرگترین جنایت زنانه را مرتکب شده است: ترک کردن کودکش.  من و الیور آمادهی ماموریت میشویم و به مقصد یکی از فروشگاههای بزرگ صنایع دستی رانندگی میکنیم. در یکی از قفسههای خاکگرفتهی بهم ریخته ، قابهای عکاسی در اندازهها و اشکال متفاوت که از فلز، پلاستیک و چوب ساخته شده را پیدا میکنیم. سرخ، آبی و سیاه. یک قابِ جلفِ سبزرنگِ مایل به زرد را انتخاب میکنم، چیزی که دقیقاً مورد پسند الیور است.
نعرهی بلندی از پایین شنیده میشود: «یکی را بخرید، 30 درصد تخفیف بگیرید!» معاملهی منصفانهای بود. گردوخاکی که بر احساسات مینیمالیست من میچربید را ربودم و قیمت دو قاب سادهی مستطیل شکل را پرداختم.
از آن جایی که مطمیین نبودم هر روز با دیدن چهرهی شارون چه احساسی خواهم داشت، نمیخواستم پول زیادی مصرف کنم. خانهام، پناهگاه امنی برای یک ذهن آشفته است. همراه با عشق و صمیمیت و سرگرمی که گذشته ام را شامل نمیشود. زحمت زیاد کشیده ام تا با آن کنار بیایم. وقتی میگویم «کنار آمدن» به این معناست که تقریباً هر روز عذاب کشیده ام.

 عکسها، روزنامه و آگهی فوتی
فکر میکردم عکسهای سیاه و سفید قشنگتر است و به اتاق نیز ظاهر هنریتر خواهد بخشید. به علاوه، شارون را با مناسبترین نور عکاسی نشان میداد: یک آدم باشکوه.
شارون، در یکی از عکسها به گونهی نامرتبی حجاب کرده، موهای درازش از روی لباس پایین ریخته است. او در کنار احمدشاه مسعود، فرماندهی قدرتمند شورشیان افغان که دو روز قبل از حادثهی 9/11 به قتل رسید، نشسته است. نوشتهی عقب عکس، ماه مارچ سال 1993 را تاریخگذاری کرده است؛ یکماه قبل از کشته شدن شارون.
تصویر دیگر، شارون را در حالت نشسته در میز بزرگِ اتاقِ هیئت رییسه نشان میدهد که آدمهای زیادی در اطرافاش دیده میشوند، به شمول پیتر تامسن، فرستاده‍‌‌ی ویژهی برای افغانستان در زمان جورج بوش اول، رییس جمهور امریکا. او تنها زن حاضر در جلسه است و با نگاه به چهرهاش –ابروهای خمیده و دهان بسته- دانسته میشود که دلقکبازی در نیاورده است. وقتی دیگران به دفترچههای یادداشت شان خیره شدهاند، نگاه معنادار شارون به دیپلوماتهای حاضر در اتاق قفل شده است.
این تصاویر سالها پس از قابشدن شان به دستم رسید. وقتی از مادرکلانم که خانهاش در کلورادو است و فعلاً وفات کرده بازدید میکردم، او پوشهی قدیمیِ که همیشه نزدیک رخت خوابش میگذاشت را بیرون آورد. یک بستهی پلاستیکیِ نازک بود که توسط نوار ساییدهشدهی رابری بسته شده است.
بسته را که باز کردم با یادنامهای که زندگی مادرم را به عنوان خبرنگار جنگ و رییس اداره اش در پاکستان و مرگ اش توضیح میداد، برخوردم. پوشه، آرشیفی بود از کلیپهای روزنامه، اعلامیهی فوتی و یادنامههای از همکارانش که بیشترینش بعد از مرگ او توسط همکارانش در خبرگزاری اسوشیتدپرس گردآوری شده بود. به شمول عکسهایی که میخواستم به دیوار بیاویزم.
مادرکلانم به مدت تقریباً 25 سال از پوشه نگهداری کرده بود، میترسید که دورش بیاندازم یا شاید بسوازنمش. کارش درست بود؛ خیلی خوب شد که انتظار کشید.
گنجینه به همراه من و الیور به خانهی مان در سوبربان بوستون آورده شد. به محتوای پوشه نگاه کردیم اما فقط همین دو عکس بود که خوش ما آمد. هر روز این شانس را پیدا نمیکنی که زنی را در کنار یک فرماندهی شورشیان افغان ببینی که روزگاری مادرت بود.

او مرا ترک کرد
وقتی عکسها را در قاب قرار میدادم، الیور مرا زیر نظر گرفته بود. 
او با اشاره به یک جای خالی در کنار عکس خانوادگی میگوید: «بگذارش اینجا،  در کنار عکس ما.»
برای مدتی فکر کردم و سپس چکش را به میخ کوفتم.
تأمل کردم چون که از مادرم در زندگی به معنای واقعی کلمه متنفر بودم. این انزجار آن قدر برهنه بود که سر هر فرصتی از دهانم بیرون میزد. این، احساسات زودگذر یک نوجوان معمولی نبود. من ازش متنفر بودم، زیرا مرا ترک کرده بود؛ آن هم به خاطر وظیفه اش.
وقتی میگویم که او مرا ترک کرد، مردم بعضاً میپرسند: «آیا او معتاد به مواد مخدر بود؟» وقتی با سوالات از قبیل این مواجه میشوم که «آیا او مشکل روانی داشت؟» در میانهی احساس گیجی و همدردیِ نامعقول، تلاش میکنم معنای مناسبی برای این کار پیدا کنم. زیرا فرارکردن یک زن از کودکش، واقعاً باور ناکردنی است.
سالها گذشت و مادرم دور و دورتر شد. من پنج ساله شدم، هشت ساله، ده و دوزاده و او به سمت دالاس رفت، به سوی نیویورک، سپس دهلی جدید و از آن جا به اسلام آباد. من 13 ساله شدم و او در داخل تابوتی به کلورادو بازگشت.
بلندپروازیِ غیرقابل کنترل
شارون، به عنوان یک خبرنگار خارجی عصرش را در کنار رؤسای دولت همانند بینظیر بوتو، نخست وزیر پیشین پاکستان یا در پارتیهای شبانه میگذراند و یا هم جنگجویان افغان را در طول مسیر پرگردوخاک به سمت افغانستان دنبال میکرد. بخشی از سبک زندگی خبرنگاران خارجی فریبنده و محسورکننده است؛ نوشیدن شراب، پارتیهای شبانه و سیاستمداران، عمارتهای قدیمیِ قشنگ در مناطق دورافتاده و عجیب و غریب، سرگرمیهای بوالهوسانه، هیجان دمادم پرواز و دسترسی به اطلاعات درجهبندیشده وقتی که باقی جهان از آن بیخبرند. قدرت، مستکننده است. 
او از مدتها پیش از موهبت آن زندگی سخاوتمند برخوردار بود. شارون، زنی جوانی بود در دنیای بیکرانِ آشفته: از مردی که 20 سال بزرگتر از خودش بود، ناخواسته در سن 24 سالگی حامله میشود. نامطمیین از آینده، به سادگی تصمیمش را میگیرد و از مشکل فرار کند. چندماه بعدش من متولد میشوم.
من نخستین ماههای عمرم را در پرورشگاه زندگی کردم و سپس به خانوادهی مادرم در لامار فرستاده شدم، در کلورادو، جایی که شارون متولد شده است، گرد و غبار در آن جا زیاد است. کوچ کردن از شهر دورافتادهی لامار برای او ناممکن بود و بالاخره مجبور شد راه دوم را انتخاب کند. میدانست که در شهر کاری برای دخترانی همانند او پیدا نمیشود: برای کسانی که به گونهی غیرقابل کنترلی بلندپروازند.
لامار، یک کشور زراعتی است. شهری دورافتادهی که شنبهشبها و جمعهشبهایش، بعد از بازی فوتبال در دوران مکتب، احتمالاً با گشتزنی در خیابان‌‎های اصلی سپری میشود. زندگی در آن شهر، یکنواخت است. یکشنبهها (و برای پدرکلان و مادرکلانم چهارشنبهها) مردم به کلیسا میروند. بزرگسالان به کارهای شان در یکی از سه بانک در شهر و یا به عنوان فروشنده در فروشگاههای خواروبار فروشی از 9 صبح تا 5 عصر مصروفند، مثل مادرکلان من. اگر برنامهی مخصوصی –مثل اسپسواری، کارناوالهای مسافرتی و رژهی چهارم جولای- برگزار شود، همهی اهالی شهر بیرون میریزند. چنین شهری برای من و شارون ساخته نشده بود، رنگ پوست مان غیرمتجانس بود؛ رویای شهرهای بزرگی چون نیویورک، لندن و هنگ کنگ را در سر پروراندیم، اما در قسمتهایی دیگر جهان به دنبال مکان مناسبی برای خود گشتیم.

بیسرپرستی
خشمی که در دل دارم، قابل درک نیست، نه تنها به خاطر این که مادرم مرا ترک کرد. او شرایط را برای تولد من فراهم کرد، به شمول هویت پدرم، رازی را که از همه پنهان داشت. هیچ کسی نمیداند که پدرم چه کسی بود، حتا مادرکلانم؛ یا حداقل این چیزی است که به من گفته شده است. 38 سال را در بر گرفت و تا هنوز موفق به کشف این راز نشدم.
در شهر کوچک ما، به عنوان فرزندی شناخته شدم که پدر ندارد و مادرش فرار کرده است اما داشتن یک خانوادهی عجیب و غریب در لامار غیرمعمول نیست. دو دوست من به همراه پدرکلان و مادرکلان شان زندگی میکردند. تعداد زیادی از کودکان لامار پدر ندارند. پدران شان در چاههای نفت در شمال کلورادو و وایومینگ کار میکنند و پس از هرچند ماهی دوباره باز میگردند. مادرکلانم میگوید که آنها در بدل زن و مواد مخدر برای همیشه مجبور به بیگاری اند.
این کودکان، حداقل میدانند که چرا پدران شان رفتهاند. در حالی که من هیچ چیزی نمیدانستم. معلوم نبود که آیا پدرم ترک مان کرده یا مادرم هویتاش را پنهان میکند. وقتی جوان بودم به این مسئله اهمیت زیادی نمیدادم، اما وقتی بزرگ شدم ارواح کودکیام مرا دنبال میکرد. در هنگامهی که برای دانستن مفهوم فروپاشی خانوادگی خیلی جوان بودم، یتیمی و اصالت اسرارآمیزم چیزی بیشتر از یک فکاهی ساده نبودند برایم.
روزی، هیتر، دوست نزدیکم برای مادرش تعریف کرد که «ترِسی نمیداند پدرش چه کسی است! خندهدار نیست؟» من و هیتر در مورد این نابهنجاری آن قدر رقصیدیم، چرخ زدیم و خنده کردیم که روی سطح چوبی کف اتاق غلطیدیم. چطور دختر خوردسالی در مورد پدرش چیزی نمیداند؟
طبیعت غیرمعمول من برای دو کودک پنج ساله که به بازیچه‌‌ی کوچک و دیدن «بون جویی» در «امتیوی» علاقه داشتند، فراتر از اندوه بود.
مادر هیتر از اندوه لبریز شده بود وقتی دید که من و هیتر به جنون خانوادهام ریشخند میزنیم و جدیت این مسئله را نمیتوانیم درک کنیم. مادرش اعتراض کرد: «دخترا، این موضوع خندهدار نیست.»

بخشایندگی
در سالهای اخیر، بخشیدن مادرم یکی از موفقیتهای بزرگم بوده است، این که او دیگر نیست تا معذرت بخواهد یک واقعیت غیرقابل انکار است. من از یک دختر خوردسال نابالغ به نوجوان عصبی مبدل شدم، تا جایی با دوستانم از مرگ مادرم تجلیل کردم.
به خودم و تمام کسانی که گوش شنوایی دارند روشن کردم که هرگز تسلیم نمیشوم، هرگز مادرم را نمیبخشم، زیرا بخشش او به معنای توجیه رفتار شرمآور او است.
این باور تا مغز استخوانم ریشه دوانده است تا این که روزی دریافتم که دیگر از او نفرت ندارم. از او متنفرم بودم به اندازهی تمام آسیبهایی که در دوران کودکی به من رسیده و به خاطر تمام زخمهای که خوردم و تا هنوز در من است اما به گونهی عجیب و غریب و بدون هیاهو، بسیاری از عصبانیتها و انزجارها دیگر رفته است. جای زخمها بهبود یافته است. راهم را از میان آتش گشودم.
عصبانیت، اکنون جایش را به چیزهای دیگری داده است: اندوه بسیار عمیق که همیشه ازش فرار میکردم.

چیزی که میدانم این است: بخشایندگی، یکشبه اتفاق نمیافتد. پذیرش آن، اما ناخودآگاه و بدون هشدار قبلی رُخ میدهد. شبیه این است که دزدی چیزی بیارزشی را میدزدد و برای هفتهها متوجهاش نشوی. من هم به دنبال بخشیدن او نبودم اما بخشیدن مادرم یک دستاورد بسیار دشوار بود.
پس از تولد الیور، من ملایمتر شدم. به عنوان یک انسان، به جای عضوی از یک خانوادهی فروپاشیده، با او احساس همذاتپنداری پیدا کردم. این موضوع را زمانی دانستم که روزی یک دوست نزدیکم از شارون انتقاد کرد. در عوض همراهی او، چنانچه همیشه این کار را میکردم، فوراً به ذهنم رسید که «صبر کن، ممکن است طور دیگری باشد!» زمان زیادی در بر گرفت تا دریابم که مادرم ممکن بود چگونه شخصیتی باشد و تصمیماش را بهتر توانستم درک کنم.

روح شارون
آن عکسها را در سال 2018 به دیوار آویختم، همزمان با 39 سالگی من؛ در همین سن نیز شارون وفات کرد. وضعیت عاطفی عجیبی است زمانی که پا به سنی میگذاری که مادرت وفات کرده باشد.
شارون همیشه در ظاهر یک دختر جوان باقی خواهد ماند. پوستاش روشن و سفت، موهایش سالم. بر عکس صورت مادرکلان 91 سالهام که از چینها پر شده، قامتاش خمیده بود و 91 ساله به نظر میرسید.
من به مرحلهای رسیدهام که بتوانم به لحاظ فزیکی خودم را با مادرم مقایسه کنم. او در همان سن باقی مانده است، در حالی که من پیرتر شدهام. وقتی که 50 ساله یا 60 یا 91 ساله شوم در مورد مادر 39 سالهام چه فکری خواهم کرد؟ به مراحلی از عمر که مادرم هرگز به آن نرسیده است.
سالی که 39 ساله شدم، 25 مین سالروز مرگ مادرم بود. اعداد ابزاری است که گذر زمان را نشان میدهد، یادآور این که هیچ چیزی دایمی نیست.
صدای خوشکلام شارون را مدتها پیش فراموش کرده بودم و بدون دیدن به عکساش نمیتوانم بیش از این تصویرش را به خاطر بسپارم. با گذشت زمان منتطرم که یادهای او نیز از ذهنم پاک شوند.
سقوط هلیکوپتر حامل شارون، در کنار دیگر ضربههای روانی که در دوران کودکی به من وارد شده است، اطلاعات زیادی در مورد اخلاقیات و درگیری با مرگ را به من داده است. هر روز ذهنم را مشغول میکند، مخصوصاً در شرایطی که زندگیام در خطر قرار میگیرد، تفاوتی نمیکند که این شرایط در زمان سفر کردن توسط هواپیما باشد یا رانندگی از یک جاده به جادهی دیگر. ممکن است در کافهای با دوستم نشسته باشم و این افکار به سراغم بیاید: «کدام یکی از ما اول میمیریم؟» در زمان نامناسب و بدون هیچ هشداری این افکار به ذهنم میرسد و از زمانی که به یاد دارم این افکار با من بوده است. بعضاً میترسم که این روح شارون نباشد.

زخمهای دوران کودکی
گذشت زمان، به من این اختیار را داده است که حداقل یکی از امتیازهای عمرکردن را درک کنم؛ توانایی تفکیک میان ارزش واقعی انسان و دوران طفولیت. من دیگر به عنوان محصول فروپاشیِ خانواده، اشتباهی که آنان مرتکب شدند و کاری که با من کردند و یا طفلی که به مواظبت نیاز دارد شناخته نمیشوم. 
این یک دستاورد است که تصویر شارون را در دیوار داشته باشم، در آن تصاویر یک جایگاه واقعبینانه و مناسبی را برای او در زندگیام در نظر گرفتهام. زخمهایی دوران کودکیام مرا مبدل به کسی کرد که اکنون هستم. اگر در دوران کودکی شرایط متفاوتی داشتم، اکنون شخص متفاوتی بودم. این مرا به یاد روزهای میاندازد که آرزو میکردم کسی مرا به فرزندخواندگی قبول کند. آن طوری شاید کمتر مصیبت میدیدم، اما ممکن بود آدم راحتطلب و ناموفقی بار بیایم. راهی برای دانستن چیزهایی که اتفاق نیافتده، وجود ندارد. این افکار تاهنوز در ذهنم در روزهای خوب و بد رخنه میکند.
بر میگردیم به روزهای که من و الیور عکسهای مادرم را به دیوار آویختیم: ماه اپریل بود، در همان ماهی که 25 سال پیش مادرم مرد. تصویرش در اتاق نشیمن به من احساس لذت میدهد. به پسرم می بینم. موهای بلوندش از کجا آمد؟ چشمهای آبی؟ معلوم است که شبیه شارون نیست.
با خودم میگویم: «قشنگ است.»
آن دو تصویر در همان جایی که اول قرار داده بودیم آویزان است. چنانچه قبلاً میترسیدم، آن عکسها نه به وسیلهی برای یادآوری تمام چیزهایی که در دوران کودکی از دست شان دادهام، بلکه به موزیک پسزمینه زندگی ما مبدل شده است.

دیدگاه شما