صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

یکشنبه ۱۶ ثور ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

مبانی تئوریک سیاست خارجی آمریکا در منطقه

-

مبانی تئوریک سیاست خارجی آمریکا در منطقه

رابرت گیتس وزیر دفاع پیشین ایالات متحده آمریکا در کتاب خاطرات خود در ارتباط با سیاست آمریکا در قبال افغانستان اشاراتی کرده است. گیتس به صورت مشخص تا آنجایی که رسانه ها منتشر نموده است به سه مورد اشاره کرده است. اول؛ مقامات آمریکایی در انتخابات 2009 ریاست جمهوری افغانستان می خواست حامد کرزی رئیس جمهوری کنونی افغانستان را کنار بزند که گیتس آن را "توطئه خام و ناکام" خوانده است. دوم؛ گیتس در کتاب خود آورده است که باراک اوباما باور به سیاست های خود در قبال افغانستان نداشته است. سوم؛ گیتس همچنین گفته است که اوباما به ژنرال دیوید پترائوس، فرمانده نظامی آمریکا در افغانستان باور و اعتماد نداشتند.رئیس جمهوری ایالات متحده آمریکا، باراک اوباما واکنش نشان داده است و گفته است که برای رابرت گیتس احترام قائل است ولی در عین حال تاکید کرده که همواره به ماموریت ایالات متحده در افغانستان اعتماد داشته است.اوباما اما، در مورد براندازی حامد کرزی و از اعتماد و عدم اعتماد خود به ژنرال پترائوس چیزی نگفته است.این مسئله دارای اهمیت اساسی و جدی می باشد. فاش شدن مسئله از طرف سیاستمدار و وزیر مهم حکومت آمریکا است. بنابراین جا دارد در این مورد تامل نمایم. سوال جدی این است که سخنان گیتس تا چه اندازه با واقعیت های عینی مطابقت دارد. آیا سخنان گیتس صرف حمله حزبی است و یا اینکه واقعیت ها را نیز در بر دارد.این مسئله را در یک نوشته با عنوان "تحلیل سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا در قبال افغانستان با توجه به نظم نوین جهانی" مورد بررسی قرار دادیم. در این شماره تلاش می شود مباحث تئوریک مربوط به سیاست خارجی آمریکا را مورد بررسی قرار دهیم.

در سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا اندیشه سه فرد بیش از همه توجیه گر و مبنا قرار گرفته است. فوکویاما، ساموئل هانتینگتون و مارشال مکلوهان. تئوری ها و نظریات این سه نظریه پرداز بیش از همه سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا را جهت دهی نموده است و ماهیت سیاست خارجی آمریکا را تغییر داده است. در این نوشتار تلاش می شود نظریات این سه اندیشمند را مورد بررسی قرار دهیم. بررسی نظریات این سه اندیشمند می تواند ما را در فهم سیاست خارجی آمریکا در قبال خاورمیانه به صورت کلان و سیاست خارجی آمریکا در افغانستان به صورت خاص کمک نمایند.

فوکویاما نظریه "پایان تاریخ" خود را بعد از فروپاشی اتحادیه جماهیر شوروی ارائه نمود. نظریه پایان تاریخ فوکویاما در حقیقت بعد از تک قطبی شدن نظام بین الملل ارائه شد. قبل از آن نظام بین الملل دو قطبی بود و در یک قطب ایالات متحده آمریکا و اکثر کشور های غربی قرار داشت و در قطب دیگر، شوروی با هم پیمانان خود. اساس شکل گیری قطب ها بر اساس باور ها و ارزش های ایدئولوژیک بود. جدال و منازعه دو قطب منازعه ایدئولوژیک بود. در قطب غرب با رهبری ایالات متحده آمریکا لیبرال دموکراسی و نظام سرمایه داری ایدئولوژی غالب بود. در طرف دیگر، اما ایدئولوژی مارکیسیسم و نظام کمونیستی قرار داشت. بعد از ختم جنگ جهانی دوم این جدال میان دو ایدئولوژی و دو قطب شروع شد و تا سال 1992 ادامه یافت. این دوره زمانی را در تاریخ روابط بین الملل به دوره جنگ سرد می شناسد. فروپاشی شوروی به معنی فروپاشی و ناتوانی و شکست کمونیسم تلقی شد. فوکویاما در ارتباط به همین مسئله نظریه پایان تاریخ خود را ارائه نمود. از نظر فوکویاما لیبرال دموکراسی به عنوان آخرین ایدئولوژی در جهان می باشد و دیگر ایدئولوژی نمی تواند در برابر لیبرال دموکراسی و نظام سرمایه داری ظهور کند.

این نظریه فوکویاما باعث شد که ایالات متحده آمریکا به عنوان ابر قدرت پیروز برآمده از جنگ سرد، طرح جدید در مورد کشور های مختلف دراندازد. طرح جدید ایالات متحده آمریکا موسوم به "نظم نوین جهانی" است. در این طرح ایالات متحده آمریکا به دنبال گسترش لیبرال دموکراسی و نظام سرمایه داری می باشد.

طرح نظم نوین جهانی زمانی مطرح شد که مارشال مکلوهان نظریه دهکده ای جهانی را مطرح نموده بود. بر اساس نظریه مکلوهان، گسترش ارتباطات باعث شده است که سرعت اطلاعات در جهان بالا برود و این مسئله باعث شده است که ما بتوانیم به آسانی جهان را مدیریت نمایم. همین نظریه ملکوهان نخبگان ایالات متحده آمریکا را به تحقق و دنبال کردن طرح نظم نوین جهانی امیدوار نمود. بعد از آن بود که دستگاه سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا به صورت جدی پیاده نمودن طرح نظم نوین جهانی را دنبال نمود. اما ناگفته نباید گذاشت که این سیاست بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی اتخاذ شده است. باراک اوباما در حقیقت دنباله رو سیاست های اتخاذ شده در دوره های قبلی است. اوباما تنها می توانند چگونگی اعمال و تحقق آن را تغییر بدهد و ماهیت سیاست خارجی و اهداف سیاست خارجی را هیچ گونه تغییر داده نمی تواند.

ساموئل هانتینگتون نظریه پردازی دیگری است که تاثیر بسزایی در سیاست خارجی آمریکا داشته است. ساموئل هانتینگتون اندیشمند توسعه و نوسازی در کشور های جهان سوم است. او بیشتر در باب توسعه و نوسازی نظریه پردازی نموده است. اما از آنجا که ایالات متحده آمریکا در قالب نظم نوین جهانی دنبال گسترش لبیرال دموکراسی و نظام سرمایه داری بوده است و فهم رایج از توسعه سیاسی نیز تحقق لیبرال دموکراسی بوده است، به همین خاطر اندیشه های هانتینگتون در سیاست خارجی آمریکا در قبال کشور های جهان سوم مانند افغانستان دارای اهمیت می باشد. بر اساس نظریه هانتینگتون، توسعه بدون دولت سازی ممکن نیست. به عبارت دیگر، دولت سازی و قدرتمند شدن دولت در کشوری خود توسعه است.

با توجه به مبانی تئوریک سیاست خارجی آمریکا می توان ادعا کرد که آمریکا در افغانستان به دنبال گسترش لیبرال دموکراسی و نظام سرمایه داری بود. اما حامد کرزی، رئیس جمهور افغانستان از سال 2001 تا 2009 نتوانست ایالات متحده آمریکا را در تحقق سیاست های شان کمک نمایند. کرزی نه تنها نتوانست کمک نمایند که در اداره حکومت او فساد گسترش یافت و امکان تحقق سیاست های آمریکا در افغانستان را غیر ممکن گرداند. گسترش فساد یکی از موانع جدی فراروی سیاست های آمریکا در افغانستان بوده است. اما اراده ای وجود نداشته است که با فساد مبارزه نمایند و زمینه تحقق سیاست آمریکا در افغانستان را فراهم کند.

دولت سازی ممکن نیست مگر با سرکوب گروه های حامل قدرت و جمع آوری آن در دست یک نهاد.

از طرف دیگر، تجربه عراق و افغانستان نشان می دهد که ایالات متحده آمریکا در صدد آن است که تا لیبرال دموکراسی و نظام سرمایه داری با قهر و خشونت اعمال نمایند.

نتیجه ای که از بحث می توانیم بگیریم این است که احتمال این وجود داشته است که مقامات ایالات متحده آمریکا می خواسته در انتخابات 2009 مداخله نمایند و حامد کرزی را کنار بزند. اما اینکه چرا نتوانسته است در این کار خود موفق شود مسئله دیگری است که نیاز به بحث دیگری دارد.

دیدگاه شما