صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

یکشنبه ۱۶ ثور ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

استقرار صلح امر ممکن و یا ممتنع؟

-

استقرار صلح امر ممکن و یا ممتنع؟

بیست ویک سپتامبر به عنوان روز جهانی صلح دانسته می شود. این روز اولین بار در سال 1982 به عنوان روز جهانی صلح از سوی کشور های مختلف، گروه های سیاسی و نظامی مورد پذیرش قرار گرفت. در این روز گروه های نظامی، در مناطق جنگی به خاطر دسترسی به کمک های انسان دوستانه برای مدتی آتش بس می نمایند. در این روز اما؛ "زنگ صلح"در مقر سازمان ملل در شهر نیویورک به صدا در می آید. در کشور های مختلف افراد برای بزرگداشت از این روز کبوتر سفید گرفته و آن را آزاد می سازد. در افغانستان نیز در سال های اخیر مقامات رسمی و نهاد های دولتی و افراد و شهروندان عادی کشور از این روز تجلیل به عمل می آورد و گروه های مسلح و جنگجو را دعوت به صلح می نمایند. این روز برای مردم افغانستان از اهمیت اساسی برخوردار است. این روز بهانه ‏ای شده است تا به مسئله صلح و چالش های فراروی آن در افغانستان بپردازیم. این نوشتار در صدد این است که به صورت مشخص به این سوال پاسخ گوید که چرا برقراری صلح در افغانستان ممکن نگریده است. این یک امر مسلم است که در تاریخ تحولات سیاسی-اجتماعی افغانستان جنگ و خشونت پیوند یافته است.

برای پاسخ به سوال مذکور می توان به دو صورت پاسخ گفت. اول؛ مراجعه به آراء و نظریات اندیشمندان که در مورد علل و خیزش منازعه سخن گفته است. دوم؛ بررسی تاریخ تحولات سیاسی-اجتماعی افغانستان و فهم دلایل منازعه از متن این تاریخ. در این نوشتار تلاش می شود تا حد ممکن آراء و نظریه های اندیشمندان و همچنین تاریخ تحولات سیاسی-اجتماعی افغانستان را به بررسی بگیرد.

افلاطون علل نزاع را کمبود منابع مطلوب (قدرت، ثروت و فضیلت) در جامعه می دانست؛ ارسطو علت اصلی منازعه را در نابرابری و کوشش برای برابری و برتری می جست. وی بیان می کرد که همه انسان ها تلاش دارند تا برابر شوند یا اینکه برتر شوند و یا اینکه برتر بماند. بنابراین منازعه همیشه وجود دارد. فروید علل منازعه و جنگ را در روان انسان ها جستجو می کرد و غریزه مرگ و عشق را انگیزه اصلی رفتار های انسان می دانست. وی غریزه عشق را اساس زندگی، سازندگی، همکاری، تمدن و دلبستگی به تمدن و بشریت دانست و غریزه مرگ را اساس گرایش به تخریب، جنگ، منازعه، رقابت و پرخاشگری می دانست. مارکس اما علت را در مالکیت خصوصی می دانست و منازعه طبقاتی را مهمترین بخش منازعه می دانستند. علت منازعه هر چه باشد می توانیم آن را چنین خلاصه نمایم که اختلاف ها و منازعه ها ممکن بخاطر داشتن عقاید گوناگون و یا منافع متضاد باشد. گاهی منازعه ممکن هم به خاطر عقاید گوناگون و هم منافع متضاد باشد. هر کدام از این اندیشمندان راهکار های مختلف برای دست یابی به صلح و ترک مخاصمه و منازعه ارائه نموده است. افلاطون توزیع برابرانه منابع و شکل گیری حکومت شاه-فیلسیوف راهکاری برای بیرون رفت از منازعه می داند. ارسطو کنترل و مدیریت مالکیت خصوصی را عامل بازدارنده منازعه می دانست. فروید رشد غریزه مرگ و عشق را در کودکی و در نحوه تربیت و بزرگ شدن انسان ها جستجو می نمود. وی در نهایت بر این باور بود که تربیت درست افراد می تواند منجر به برتری و رشد غریزه عشق بر غریزه مرگ گردد. مارکس خواهان از بین بردن مالکیت خصوصی و ایجاد یک جامعه بدون طبقه بود که در آن هر فرد به اندازه نیاز خود کار می کند و به اندازه نیاز خود سهم برداشت می نمایند.

هر کدام از نظریات مطرح شده می تواند بخشی از رفتار های خشونت آمیز گروه ها و افراد را توضیح دهد اما بدون شک نمی تواند به صورت تمام عیار تمام رفتار های خشونت آمیز در افغانستان را پوشش دهند. به همین خاطر نیازمند بررسی تاریخ تحولات سیاسی-اجتماعی افغانستان می باشیم تا دلایل خاصی منازعه در افغانستان روشن نمایم.

اگر نگاهی به تاریخ تحولات سیاسی-اجتماعی افغانستان بیاندازیم به صورت مشخص می توان چند دلیل را عامل منازعه دانست. اول؛ شاید مهمترین دلیل منازعه در طول تاریخ افغانستان ساختار قبیله ای و قومی افغانستان باشد. ساختار ها دارای یک سری عناصر و ملزومات خاص خود می باشد که عناصر و ملزومات به رفتار ها و کنش های افراد معنی می دهد. رفتار های خارج از ساختار حاکم توسط ابزار ها و مکانیسم های مختلف سرکوب و طرد می گردد. عناصر مهم ساختار قبیله متشکل از سه عنصر می باشد. قبیله، عقیده و خشونت. اگر بخواهیم این سه عنصر را ترسیم نمایم. قبیله در رأس مثلث قرار گرفته و عنصر عقیده و خشونت در قاعده مثلث قرار می گیرد.

عقیده و خشونت در حقیقت مکانیسم حفظ قبیله است. یعنی هم عقیده به نفع قبیله فهم و تفسیر می گردد و هم از خشونت به عنوان مهمترین وسیله استفاده می گردد. این بدیهی می نمایند، در جایی که خشونت ابزار حفظ ساختار و سلطه باشد صلح رخت بر می بندد و خشونت و جنگ جای آن را می گیرد.

در چنین ساختاری از عقیده و خشونت به نفع یک ساختار قبیله ای مشخص استفاده می شود. این مسئله را می توان در طول تاریخ افغانستان مشاهده نمود. قبیله ای که در رأس قدرت سیاسی قرار داشته است دیگر قبایل و گروه ها را سرکوب نموده است. این مسئله در کنار نظریات اندیشمندان مانند افلاطون به خوبی می تواند علل منازعه و خشونت را توضیح دهد. قبیله حاکم تمام منابع مطلوب را به صورت انحصاری در دست گرفته و دیگر گروه ها را از آن محروم می نموده است.

بنابراین می توان گفت که ساختار قبیله ای و وجود عنصر خشونت در نظم و ساختار قبیله ای و همچنین انحصار کردن منابع مطلوب از مهمترین دلیل منازعه و جنگ بوده است.

اما راهکاری که می توان برای تغییر ساختار ارائه نمود این است که تلاش نمایم با تحولات و دگرگونی های اجتماعی و اقتصادی منجر به بسیج مردم علیه ساختار حاکم شد. بسیج می تواند باعث گسست در وفاداری های سنتی افراد گردد. زمانی که وفاداری ها گسسته شد ساختار خود به خود از میان می رود و نظم و ساختار جدید حاکم می گردد. همان طور که در بالا بیان نمودیم پیش نیاز این کار ایجاد دگرگونی اجتماعی و اقتصادی است. شاید این سوال مطرح شود که در ساختار قبیله ای، امر اجتماعی و اقتصادی زیر سیطره قبیله قرار دارد و چنین صورت دگرگونی اجتماعی و اقتصادی چطوری ممکن می گردد. در پاسخ باید گفت که در عصر کنونی، به خاطر رشد جهانی شدن و به طبع آن رشد ارتباطات و تکنولوژی باعث آسیب پذیر شدن ساختار های کهنه گردیده است. بنابراین احتمال رخنه در ساختار موجود و فروپاشی آن وجود دارد.

در نهایت باید گفت که آوردن صلح نیازمند از بین بردن علل جنگ و منازعه است. در افغانستان مهمترین علل منازعه وجود ساختار قبیله ای و قومی است که در رأس هرم قرار دارد و تمام رفتار ها و کنش ها را معنی می کند. تا زمانی که ساختار قبیله ای تغییر نکند و نظم جدید به وجود نیاید احتمال دیگر پذیری و تحمل و تعامل گروه ها و افراد خشونت آمیز خواهد بود و صلح به عنوان امری آرمانی در خواهد آمد و استقرار صلح امری ممتنع خواهد بود.

دیدگاه شما