صفحه نخست » فرهنگ و سینما » برشی از کلارا و خورشید، رمان جدید کازوئو ایشیگورو
برشی از کلارا و خورشید، رمان جدید کازوئو ایشیگورو
کازوئو ایشیگورو / ترجمه: مجتبی هاتف / منبع: ترجمان
معروف است که ایشیگورو، مثل استنلی کوبریک، در هر یک از آثارش از ژانری به ژانر دیگر میرود، اما حاصل کار باز هم شاهکاری مثالزدنی از آب درمیآید. ایشیگورو سال ۲۰۱۷ برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات شد و امسال اولین رمانش بعد از دریافت این جایزه را منتشر کرد: کلارا و خورشید، رمانی که از زبان یک رباتِ هوشمند روایت میشود که برای دوستشدن با بچهها طراحی شده است. اما کلارا خیلی فراتر از رباتهایی است که میشناسیم. او به شکلی ویژه آگاه است و هیچچیز از چشمش دور نمیماند.
این یکی از دلایلی بود که همیشه دربارۀ پشت ویترین رفتن فکر و خیال میکردیم؛ به همۀ ما نوید داده بودند که نوبتمان خواهد رسید و همه شوق روز موعود را در سر داشتیم. بخشی مربوط میشد به چیزی که «مدیر» آن را «افتخار ویژۀ» نمایندگی فروشگاه در دنیای بیرون میخواند. البته مدیر، هرچه هم میگفت، همۀ ما میدانستیم وقتی پشت ویترین باشیم، بیشتر احتمال دارد که انتخابمان کنند. اما موضوع مهم، که همه در دل خودمان فهمیده بودیم، «خورشید» بود و غذایی که به ما میداد. یک بار «رُزا» این موضوع را درِگوشی به من گفت، کمی قبل از اینکه نوبتمان شود.
«کلارا، فکر میکنی وقتی رفتیم پشت ویترین، آنقدر شارژ خواهیم شد که دیگر هیچوقت کم نداشته باشیم؟.»
آن موقع هنوز خیلی نو بودم، بنابراین نمیدانستم چه جوابی بدهم، هرچند همین سؤال در ذهن من هم بود.
بالاخره نوبت ما هم رسید و یک روز صبح من و رُزا وارد ویترین شدیم. مواظب بودیم چیزی را نیندازیم، آخر هفتۀ پیش زوج قبل از ما این کار را کرده بودند. البته فروشگاه هنوز باز نشده بود و من فکر میکردم کرکره کاملاً پایین باشد. ولی، بهمحض اینکه بر آن «کاناپۀ راهراه» تکیه زدیم، دیدم که شکاف باریکی از پایین کرکره پیداست -حتماً مدیر وقتی داشت همهچیز را برای ما آماده میکرد آن را کمی بالا کشیده بود- و نور خورشید چهارگوشی روشن درست میکرد که تا سکو بالا میآمد و درست جلوی ما بهشکل یک خط راست تمام میشد. کافی بود فقط کمی پاهایمان را دراز کنیم تا در پناه گرمای خورشید قرار بگیرند. آن موقع میدانستم که جواب سؤال رزا هرچه باشد، در آستانۀ آن بودیم که برای مدتی همۀ غذایی که لازم داشتیم را دریافت کنیم. و هنگامیکه مدیر کلید را زد و کل کرکره بالا رفت، نوری خیرهکننده سر تا پای ما را گرفت.
اینجا باید اعتراف کنم که من همیشه دلیل دیگری داشتم برای اینکه بخواهم پشت ویترین قرار بگیرم، دلیلی که هیچ ربطی به تغذیۀ خورشیدی یا برگزیدهشدن نداشت. برخلاف بیشتر «دوستان مصنوعی» دیگر و رزا، من همیشه آرزو داشتم دنیای بیرون را بیشتر ببینم، میخواستم آن را با همۀ جزئیاتش ببینم. بنابراین، بهمحض بالارفتن کرکره، وقتی فهمیدم بین من و پیادهرو فقط به اندازۀ یک شیشه فاصله هست و آزادم تا بسیاری از چیزهایی را که قبلاً لبهها و گوشههایشان را میدیدم از نمای نزدیک و کامل ببینم، آنقدر هیجانزده شدم که یک لحظه نزدیک بود خورشید و مهربانیهایش را فراموش کنم.
برای اولینبار میتوانستم ببینم که ساختمان آرپیاو درواقع از آجرهایی جدا از هم ساخته شده و برخلاف تصور همیشگیام سفید نیست، بلکه زرد کمرنگ است. حتی میتوانستم ببینم که بلندتر از چیزی است که تصور میکردم -۲۲ طبقه- و زیرِ هر پنجرۀ تکراری خط مخصوصی داشت. دیدم که چگونه خورشید خط مورب مستقیمی بر نمای ساختمان آرپیاو کشیده بود، طوری که یک طرفش مثلثی درست شده بود که تقریباً سفید دیده میشد، و آن سمت مثلثی بود که خیلی تیره به نظر میرسید، گرچه حالا دیگر میدانستم که کل دیوار زرد کمرنگ است. و نهتنها میتوانستم همۀ پنجرهها را تا پشتبام ببینم، گاهی میتوانستم افراد داخل آنها را هم ببینم، که میایستادند، مینشستند و این طرف و آن طرف میرفتند. بعد میتوانستم در خیابان رهگذران را ببینم، همینطور کفشهای رنگارنگشان، لیوانهای کاغذیشان، کیفهای دوشیشان و سگهای کوچکشان را و اگر میخواستم میتوانستم هر یک از آنها را با چشمهایم دنبال کنم که از خط عابر پیاده میگذشتند و وارد محدودۀ حمل با جرثقیل میشدند، جایی که دو تعمیرکار کنار یک لولۀ تخلیه ایستاده بودند و بندکشی میکردند. میتوانستم درون تاکسیها را هم بهخوبی ببینم که سرعتشان را کم میکردند تا جمعیت از خط عابر رد شوند؛ دست رانندهای که آرام روی فرمان ضربه میزد، کلاهی که بر سر یک مسافر بود.
روز ادامه داشت، خورشید همچنان ما را گرم میکرد و میتوانستم خوشحالی بیشازاندازۀ رزا را ببینم. اما متوجه این هم شدم که او بهندرت چیزی را نگاه میکند، و چشمانش را به اولین تابلو محدودۀ حمل با جرثقیل دوخته بود که درست جلوی ما بود. فقط هنگامی سرش را میچرخاند که من چیزی را نشانش میدادم، اما زود دلزده میشد و دوباره نگاهش را بهسمت پیادهرو و همان تابلو برمیگرداند.
رزا فقط وقتی به جای دیگری نگاه میکرد که رهگذری جلوی ویترین میایستاد. در چنین وضعی، هر دوی ما کاری را میکردیم که مدیر یادمان داده بود: لبخندی «خنثی» بر چهرهمان نقش میبست و نگاهمان را به نقطهای در میانۀ ساختمان آرپیاو در آن سوی خیابان میدوختیم. از نزدیک نگاهکردن به رهگذری که جلو میآمد خیلی وسوسهانگیز بود، اما مدیر به ما توضیح داده بود که در چنین لحظهای برقراری ارتباط چشمی دور از نزاکت خواهد بود. فقط هنگامیکه یک رهگذر علامت خاصی به ما داد یا از پشت شیشه با ما حرف زد باید پاسخ بدهیم، اما قبل از آن هرگز.
معلوم بود که برخی از کسانی که توقف میکردند هیچ علاقهای به ما ندارند. مثلاً فقط میخواستند کفش ورزشی خود را درآورند و چیزی را توی آن درست کنند. اما برخی دیگر یکراست به طرف شیشه میآمدند و به داخل خیره میشدند. بسیاری از آنها بچههایی بودند که ما مناسبترین گزینه برای سنشان بودیم و ظاهراً از دیدن ما خوشحال میشدند. معمولاً بچهها با هیجان جلو میآمدند، بهتنهایی یا همراه بزرگترشان، سپس با انگشت نشانمان میدادند، میخندیدند، شکلک درمیآوردند، به شیشه میزدند و دست تکان میدادند.
گهگاهی -و من خیلی زود ماهر شدم که همزمان کسانی را که جلوی ویترین میایستادند تماشا کنم و درعینحال وانمود کنم به ساختمان آرپیاو خیره شدهام- کودکی به ما زل میزد و غمی، یا گاهی خشمی، در نگاهش بود، انگار ما کار بدی کرده بودیم. چنین کودکی ممکن بود یک لحظه بعد بهراحتی تغییر کند و مثل بچههای دیگر شروع کند به خندیدن یا دست تکان دادن. اما، پس از روز دومِ حضورمان در ویترین، زود یاد گرفتم تفاوتها را تشخیص دهم.
بار سوم یا چهارمی که چنین بچهای جلو آمده بود، سعی کردم با رزا در این باره حرف بزنم، اما او لبخندی زد و گفت «کلارا تو زیادی نگرانی. من مطمئنم آن بچه کاملاً خوشحال بود. چطور میتواند در چنین روزی خوشحال نباشد؟ همۀ شهر امروز خوشحالاند.»
اما، در پایان روز سوم، موضوع را با مدیر در میان گذاشتم. او داشت از ما تعریف و تمجید میکرد و میگفت داخل ویترین «زیبا و باوقار» بودهایم. آن موقع دیگر چراغهای فروشگاه کمنور شده بود و ما پشت فروشگاه به دیوار تکیه زده بودیم، بعضی از ما پیش از خواب مجلههای جالبی را ورق میزدند. رزا کنارم بود و از شانههایش میتوانستم ببینم که نیمهخواب است. وقتی مدیر از من پرسید که روز خوبی داشتهام یا نه، فرصت را غنیمت شمردم و برای او از کودکان غمگینی گفتم که جلوی ویترین میآیند.
مدیر با صدای آهسته، طوری که انگار نمیخواست آرامش رزا و دیگران را بر هم بزند، گفت «کلارا، تو خیلی شگفتانگیزی. به خیلی چیزها توجه میکنی و خوب درک میکنی». سپس سرش را به نشانۀ تعجب تکان داد و گفت «چیزی که باید بفهمی این است که ما یک فروشگاه خیلی خاصیم. ممکن است بچههایی آرزو داشته باشند که میتوانستند تو را انتخاب کنند، یا رزا را انتخاب کنند، تکتک شما را که اینجا هستید. اما این برای آنها شدنی نیست. آنها دستشان به شما نمیرسد. به همین دلیل، جلوی ویترین میآیند تا در رؤیای داشتن شما فرو روند. ولی ناراحت میشوند.»
«- خانم مدیر، چنین بچهای، چنین بچهای در خانه دوست مصنوعی دارد؟.»
«- شاید نه. مسلماً دوستی مانند تو ندارد. پس اگر زمانی بچهای تو را عجیبوغریب، همراه با تلخی یا غم، نگاه میکند یا از پشت شیشه حرفی ناخوشایند میزند، اهمیت نده. فقط یادت باشد چنین بچهای به احتمال زیاد ناکام مانده است.»
«- چنین بچهای، که هیچ دوست مصنوعیای ندارد، مطمئناً تنها خواهد بود.»
مدیر بهآرامی گفت «بله، این هم هست. تنها. بله.»
نگاهش را پایین انداخت و ساکت شد، من هم منتظر ماندم. ناگهان لبخندی زد، دستش را دراز کرد و با ملایمت مجلۀ جالبی را که داشتم نگاه میکردم گرفت.
«- شب بخیر، کلارا. فردا هم مثل امروز شگفتآور باش. و فراموش نکن که تو و رزا نمایندۀ ما در کل خیابان هستید.»