صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

پنجشنبه ۹ حمل ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

آرزوهایی بسان استواری و سربلندی کوه‌ها

آرزوهایی بسان استواری و سربلندی کوه‌ها نویسنده: غضنفر کاظمی

کوهها همیشه نمادی از بزرگی و شکوه بوده است. در روستا برعلاوه این نماد، کوهها را فراتر از این نیز میبینند. البته این کوههای سر به فلک کشیده هم هیچ وقت برای مردم روستا چیزی کم نمیگذارند. از تامین علوفه برای گاو و مال روستاییان گرفته تا تقبل هیزم برای خزان و زمستان. از ارزانی آبهای روان و زلال برای کشت و کار در بهار تا شکار و هیبت و ابهت در تمام فصلها. کوهها برای من و مطمینن برای خیلی از اهالی روستا نماد و یادآوری از ایستادگی و سختکوشی نیاکان و گذشتگان دور و نزدیک نیز است که با مشقت بسیار در چنین جایی دورافتادهای زیستند، از کوهها انرژی، غذا و احتیاجات زندگی را گرفتند و کشان کشان تا بدینجا رسیدند.
حس و حالِ بودن در دهکدهای که در زیر این کوهها واقع است و دوری از این لذت که اصلا معلوم نیست چه وقت میتوانم بار دیگر به این مهم دست یابم، تنها چیزیست که در لحظهای اکنون میتوانم به آن فکر کنم. وقتیکه زمستان دهکده و برف باریهای مداوم و فراوانش را به یاد میآورم احساس غربت و دوری وحشتناکی به من دست میدهد. تصور میکنم آن سالها روزهای عجیب و زمستان عجیبتری داشتیم. زمستان هرسال در روزهای آفتابی، صبح اول وقت پس از جاروب زدن برفها منتظر مینشستیم که آفتاب چگونه از قلههای زیبا و سر به فلک کشیده کوه «سرخ‌‌لاش» پایین میآید و روی خانهها و زمینهای پیرامون میگسترد. برفکوچ این کوهها دیدنیتر از هرچیز دیگری است. با تابیدن مستقیم آفتاب برفها سست میشدند و هرلحظه ممکن بود از جایی به پایین کوه سرازیر شوند. تا وقتیکه در دهکده بودم به هیچوجه فکر نمیکردم، آفتاب میتواند به پشت کوههای دیگر در روستاهای اطراف و کلان شهرها نیز ناپدید شود. تصور میکردم آفتاب از کوه «برگِ نو» طلوع و به پشت کوه «سرخلاش» غروب میکند و این چیزیست که همچنان ادامه دارد.
آن روزها دیگر گذشتند. آن روزها که خود در درونشان غطهور بودم و بعدها که جهانبینیام بیشتر شده بود به چیزی جز بیرون شدن از روستا و اینکه حتما جاهای زیباتر از اینجا نیز است فکر نمیکردم. حالا اما در عین درگیری با دهها نوستالژی از کوه و دشت و بیابان، دیگر بودن در چنین جایی و نشستن و نگاه کردن به کوههای پیرامون روستا اصلا میسر نیست. فقط گهگاهی با زل زدن بر عکسهای متفاوت از روستا و کوههای پیرامونش، به یاد میآورم زندگی کودکی را و به یاد میآورم دورانی را که شاید یکی از بهترین دوران زندگی و سازنده بهترین خاطرات و نوستالژیها در طول عمرم بوده باشد. دیدن این عکسها و ترکیب آنها برایم یادآور زندگی ایلنشینی و سر و کله زدنِ سالها با برف و کوه و دشت و الاغ و هزاران هزار بدبختی و خوشحالی‌‌های غریب و فریبنده است. حتی گاهی نمیتوانم بفهمم که این عکسها بر سر ذهنِ من چه میآورند، فقط میتوانم بگویم: دیوانه کننده هستند.
حالا که به خودم و به اتفاقات پشت سر و چشمانداز رو به رویم نگاه میکنم با خود واگویه میکنم؛ که فکرش را میکرد یک زمانی، یک روزی، از زیر این کوههای سر به فلک کشیده پسرکی دست و پاچلفتی و سر به زیر بلند شده و میآید فرسخها دورتر از این مکان و آنجا زمینگیر و مجبور به نشستن میشود. این پسر که حالا مثلا بزرگ و برای خودش مردی شده با آنهم هیچ روز و شبی نیست به دهکدهی که در دامنهای چنین کوههای شگفتانگیزی دامنش را گسترانده، فکر نکند. اصلا باورش نمیشود که هفت - هشت سالیست وقتهای که از خواب برمیخیزد چشمش به کوه «سرخلاش» نمیافتد و به آسمانی آبی و نیلگون دوردستهای دهکده نگاه نمیکند. اصلا به مخیلهاش نمیگنجد که بهار را بدون بویدن گل و سنبل و تابستان را بیاین که از میوههای بی شمار روستا بهره ببرد و خزان را با آن فضایی زیبا و شگفتانگیز و زمستان را بدون اینکه به بهمنهای که از سراشیبی کوهها همانند آب فوران و به پایین میخزد را نگاه نکرده، زندگی کند.
در دهکدهای که گرداگردش را از یک طرف کوه سرخلاش، از طرف دیگر کوه چوگانی و از طرفهای دیگر قلههای خورد و بزرگ احاطه کرده است، بیش از بیست خانواده هر صبح به امید زندگی بهتر و خوبتر از قبل، سر از خواب برمیدارند و به چشماندازشان که سراسر کوه است و سنگ خیره میشوند و بعد در طول روزها و ماهها و سالها با تمام توان برای آینده بهتر خود و بچههایشان کار و زحمت میکشند. آنها مقیاس موفقیت خانواده و اولادشان را به سربلندی و قلههای بلند کوههای دور و بر اندازه میگیرند و در دعاهاشان هم استواری آدمها را به اندازه استواری کوهها آرزو میکنند. در روستای زیر کوه سرخلاش امید، زندگی و شگوفایی تمام سال مردم به کوههاست که در زمستان، زیاد برف در خودش جا کند و در بهار، زیاد علف در پهنهاش سبز شود و در تابستان، آبهایش به خشکی نگراید و در خزان هم هیزمهای بسیاری از آن حاصل گردد.
زمستان که فرا میرسد با آنکه باریدن برف، زندگی و شرایط زنده ماندن را به روستاییان سخت میگرداند چون از یک سو راه رفت و آمد به شهر به کلی بسته میشود و از سوی دیگر سردی طاقتفرسا حتی مردم را تا نزدیکی مرگ میکشاند، اما مردم به یک دلیل همهی این خطرات را به جان خریده و بازهم آرزوی باریدن برفی بیشتر می کنند؛ این که آب زیاد شود و از کشت و کارشان حاصلی بیشتری به دست بیاورند و زنده بمانند. کوهها هم که منبع است. هم ذخیرهگاه برف که گاه حتی تا ماه دوم بهار باقی میماند و هم منبع آب است. از همینرو نیز مردم روستا چشم امیدشان به کوه است.
با فرا رسیدن بهار، شادی و نشاط نیز به روستا رو میکند. با برافتادن کم کم برفها، کوهها سرسبز میشوند و چشماندازی زیبا و رویایی را به مردم روستا به ارمغان میآورد. جدایی از این مسئله که برای مردم زیاد اهمیتی ندارد چون عادی شده است، پیشبینیها و خوشبینیها از برای روییدن بیشتر علف و هیزم و زیاد شدن آب سال شروع میشود. مردم روزهای بسیاری «جوال جوال» علف از کوهها به روستا میآورند و اینگونه به گاو و مال شان غذا میرسانند. چوپانهای قریه به خاطر سرسبزی کوهها سرخوشان بز و گوسفندان روستا را به چرا میبرند و گلهها پس از خوردن علفهای بسیار نزدیکیهای شب به خانههاشان برمیگردند. زنان روستا دیگهای متفاوت در دست از زیر این یکی بز به زیر گوسفندی رفته و شیرهایشان را میدوشند و زندگی همینگونه ادامه پیدا میکند، تا این که تابستان سر میرسد. در تابستان مردم روستا علفهای که در بهار کنده را جمعآوری میکنند. صبح اول وقت هر نفر از خانههایشان بیرون شده و به سوی کوهها به دنبال علف روانه میشوند. این روند تقریبا تا آخرهای تابستان ادامه پیدا میکند. خزان که میشود، شور و شرر رفتن مردم به کوهها بسیار بیشتر از دیگر وقتها شده میرود. جمعآوری هیزم برای زمستان سخت و طاقتفرسای پیش رو و شکار. با هیزم آوردن در خزان است که مردم از سردی وحشتناک زمستان و از یخ زدن در این فصل خودشان را نجات میدهند.
شکار هم که انگار در ذات مردم روستا است. از قدیم و ندیم نیاکان در روستا شکار میرفته و حتی چندین شب در کوهها به سر میبرده تا آهو یا حیوان و پرندهای را شکار کند. همین خصلت و رواج برای مردم نسلهای بعدی نیز باقی مانده است. مردمان روستا در آخرهای فصل خزان بیشرینهشان در کوهها از صبح خروسخوان تا شب نماز خوان به شکار و خیز و دو به دنبال پرندگان و چرندگان مصروف اند.