صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

پنجشنبه ۹ حمل ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

سوداگران دوره‌گرد، برداشت گندم و هیاهوی انگور فروشان

سوداگران دوره‌گرد، برداشت گندم و هیاهوی انگور فروشان نویسنده: غضنفر کاظمی

محمدعظیم از سوداگردان دورهگردی بود که هرچند ماه یک بار روستاهای دور و اطراف را گشته و پس از آن به روستای ما که آخرین مسیر بود قدم گذاشته و  بازار شلوغی را در سر هرکوچه و پیش هر خانهی بنا میکرد. با آمدن سوداگر همیشه هیاهویی برپا میشد. او که از تپهی پشت خانهها با کیف چهاربند کرده در پشت، بالا میآمد بچههای روستا محمدعظیم کنان بر سر راهش میدویدند و تا اولین مقصدش که اولین خانههای روستا بود همراهیاش میکردند. او اسباب و وسایل فروش خورد و بزرگش را چسبیده بر دیوار خانهی میچید و بعد بر بام خانهای که مشرف بود بر تمام خانههای روستا میایستاد و با صدای بلند آواز سر میداد که «هوی مردم باخبر باشید که محمدعظیم سوداگر آمده.»
مردم روستا هم از خانههای شان بیرون شده و همه دورش حلقه میکردند و چانه زدن بر سر اجناس شروع میشد. او به قول معروف از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در کیف جادوییاش داشت. بچهها خلتههای بادامشان را و خانمها با ذخیرهی تخم مرغ چندین ماههیشان که به سختی جمع کرده بودند میآمدند. یکی برای اعضایی خانوادهاش جوراب زمستانی میگرفت و دیگری چای سیاه برای زمستان سرد روستا. کودکان خوردسال چشمشان به ساجق و شیرینیبابهای که آن زمان کم پیدا بودند میافتاد و دختران و خانمهای خانه هم به گوشواره و انگشتر و گلِ میخک و چوری چشم میدوختند. بعضیها که از ماهها قبل پول جمع کرده و بادام و تخم مرغ می داشتند، برای خودشان وسایل مورد نیازشان را میگرفتند، اما دیگرانی که فقیر بودند و کم فکر، لب خشک تا آخر خرید و فروش فقط به دلبستگیهاشان چشم میدوختند و با جمع کردن سوداگر و رفتنش، آنها هم به خانههایشان برمی گشتند، اما انگار یک بخشی از وجود و دلبستگیشان با کیف قفل شده سوداگر تا روزها به روستاهای دیگر در اطراف پرسه میزد. سوداگر پس از مدتی وسایل فروشش را از پیش یک خانه جمع و در پیش خانهی دیگری پهن میکرد. جمعِ حلقه زده به دور سوداگر انگار با خودش یکجا حرکت میکردند و تا بودنش در روستا یک حلقهی جداییناپذیری را شکل میدادند.
ما بچهها از شروع جمعآوری حاصلات بادام تا به آخر در زیر بادامها پرسه میزدیم و به گفته مردمان روستا «لشی» جمع میکردیم. آنهایی که این کار را میکردند با آمدن سوداگر چشم امیدی به همان بادامها داشتند و خوشحال و سرشار بودند از اینکه میتوانند برایشان چیزهای مورد علاقهشان را بخرند. زنان روستا هم تخم مرغهای که با خون دل بسیار جمع کرده بودند را آماده میگذاشتند تا این روز خوب و هیجانی سر برسد. محمدعظیم سوداگر با کیف پر از جنس به روستا میآمد و با بجیهای پر از بادام که در پشتش چاربسته شده بود و با یک بشکه زرد انباشته از تخم مرغ به خانهاش که هیچ وقت معلوم نشد کجاست، بر میگشت. بعدها با رشد بازارها و کشیده شدن سرک در روستا محمدعظیم سوداگر معروف و محبوبِ دلها هم با کیف پشتی پر از وسایلش ناپدید شد و دیگر هیچ وقت در آن طرفها رویت نشد.
گندمها سبز میشدند. آب میخوردند و سرخوشان بالا میآمدند. علفهای هرزه پاک و گندمها همین طور رو به زردی میرفتند. تا اینکه موقع دروِ حاصل فرا میرسید، خرمن جای ساخته میشد و پس از آن «جغول» و «چپر» و جدا کردن گندم از کاه که روزها و حتی پا به ماه میگذاشت. دلخوشی و شادی وصفناپذیری خانوادهها و حتی کودکان در روستا زمانی بود که قرار بود حاصل و پسآمد این همه زحمت را از روی خرمنجای جمع و به خانه انتقال بدهند. این کار البته راحت و ساده اتفاق نمیافتاد. از خود تشریفات و مقررات خاصی داشت که هرکسی هم قادر به انجامش نبود. گندمی جدا شده از کاه را در وسط خرمن جای «راش» میکردند. گرد تا گرد گندم را با چوبهای منظم و باریک میبستند؛ طوریکه غیر از آدم منحصر به فردی که روی گندم دعا خوانده و کسی دیگری که برداشتش میکند، دیگران حق نداشتند داخل آن حلقه شوند.  بعد روی گندم به صورت منظم خطهای کشیده میشد و در بلندی راش قرآن و در بالایی آن هم چاقویی را قرار میدادند که فکر میکنم به خاطر حلال شدن گندم و نیز به منظور دور نگهداشتن حاصل سالهای بعدی از جمیع بلایا و مشکلات بود.  «یک هزار برکت به نام خدا و خضر بسمالله، دو هزار برکت به نام خدا و خضر بسمالله، سه هزار برکت به نام خدا و خضر بسمالله.» این جملهی بود که در هربار پر کردن تشت بر زبان آدم روی راش جاری میگشت. یادم است راش گندم ما را، پدر با دستان خودش درست و برداشت میکرد. برای حساب و کتاب هم تشتی مخصوصی وجود داشت که از طریق آن پی میبردند، حاصل سال چقدر شده است. هر بار که از گندم پر میکردند، با چوبی مخصوص و پاکیزه روی تشت را تمیز و در خلتهی که آدم دیگری آن را آماده میگرفت انداخته میشد. حساب را به این دلیل از هزار شروع میکردند، چون باور داشتند که حروف هزار در خود یک عظمتی بالایی دارد و یاد کردن این حروف با نام خدا و حضرت خضر افسانهای که در هر قصه و داستان پندآمیز روستاها نقشی ناجی قهرمانهای داستان را دارد، خود بر خیر و انباشت گندم افزون میکند.
پس از آنکه راش رو به تمامی میرفت، یک بخشی از گندم را به فقیران روستا که قبلا خبردار شده و در آنجا در انتظار چنین لحظهی بودند توضیح میکردند و بخشی دیگری را به کودکان خود خانواده به عنوان «دَیگ» گاه در دامن و گاهی هم در خلتههای مخصوصشان میانداختند.
گندم خالص به کار ما بچهها نمیآمد، اما فقط برای یک چیز بچهها با شادی و موذیگریهای بسیار هرکدام کوشش میکردند بیشتر از دیگری گندم جمع کرده و در جایی قایم کنند؛ آمدن انگور فروشان و بدل کردن انگور برابر با گندم. این یکی از رخدادهای بود که سال یک بار در روستا اتفاق میافتاد و برای کودکان روستا و حتی بزرگترها خوشحال کننده بود.
میدیدیم که گروهی از تپهی رو به روی روستا با جیلی از الاغ و قاطر و اسب به طرف روستا در حرکت است. خصوصا در آخرهای تابستان کمتر اتفاق میافتاد که این جیل کسانی غیر از انگور فروشان باشند. در زمین خالی پیش روی روستا، بارها را پایین کرده و ترازوی را هم در جایی همواری برقرار میکردند. مردم روستا هر کدام به زعم خود برایشان چای، نان، دوغ و ماست میبردند و پس از آن تبادل کالا شروع میشد؛ یک طرف ترازو گندم و طرف دیگرش انگور. حتی این تبادل تا دو سه روز دوام میکرد و خانوادهها هم برای چندمینبار حتی از گندم ذخیره زمستانشان انگور خریداری میکردند.
این تجارت و این خوشحالیهای کوچک با دلخوشیهای بسیار بزرگ نیز از زمانی رو به سقوط رفت که مردم پا را فراتر از روستا گذاشتند. سرکها کشیده شدند و سر و صدای موترها و ماشینها در روستا شنیده شد. شهرها گسترده و غنی شدند. میوههای از هر نوع که قبلا در روستاها گردانده شده و تبادله میشد به بازارها راه پیدا کردند. دیگر مردم مایحتاج زندگیشان را از فروشگاههای بزرگ تهیه میکردند و منتظر نمینشستند که پس از یک سال انگور و دیگر چیزها را از دورهگردهای فروشنده خریداری کنند. به هرحال اکنون تنها چیزی که از آن دورههای خوب باقی مانده، خاطرات تیره و تاری است که فقط گاهی بر ذهنم خطور میکند و تاری میدواند در بین این زندگی شهری و پر از درد سر که سالهاست دچارش شدهایم.