صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

شنبه ۱ ثور ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

خانه پدری؛ «بلا» و «بیماری»

خانه پدری؛ «بلا» و «بیماری» غضنفر کاظمی

در روستای ما و روستاهای دیگرِ اطراف، مردم مواجههی جالبی با مسایل داشتند. نگاه و برخورد خاصی با زندگی، مرگ و بیماری وجود داشت. آنها بیشتر از اینکه به دوا و درمان باور داشته باشند به تقدیر و قسمت - که میگفتند قبلا در «پیشانی» همه «نوشته شده» - باور داشتند. از همین خاطر، تا بعدها از طبابت و درمان امروزی بیماریها رویگردان بودند. عامل روی آوردن مردم به دعا و ثنا به جای دوا و داکتر هم بیشتر آخوندها و تعبیرات شان از آیات قرآن، حدیث و روایات بود. بارها پس از مردن مرد یا زنی در قریه و برنامههای مذهبی و سخنرانی آخوندها، شنیدهام که گفتهاند، مردن و نمردن دست خود خداست و تلاش برای زنده نگهداشتن کسی هم فقط در مخالفت با خدا دامن زده میشود. چیزی که در آن زمان بیشتر از هروقتی تاکید میشد نیز این بود که بدون خواست خدا حتی برگی از درخت و قطرهای بارانی از آسمان به پایین سرازیر نمیشود.
بیایید برایتان از سالهای مریضی و از «بلاهایی»که سالهای سال سر بعضی از آدمهای روستا میآمد قصه کنم. یکسال در روستای ما مریضی «سرخکان» آمد. فراگیر شد و از هر خانه سه - چهار نفر را چپه کرد. آن زمان من و برادران که کودکانی بیش نبودیم، نیز به این مرض که بسیار سخت و طاقتفرسا بود، گرفتار شدیم.
سرخکان مرض واگیری بود که اول با بلند شدن دانههای ریز ریز در تمام بدن شروع میشد و با تب لرزه، جاندردی و سستی مداوم ادامه پیدا میکرد. این مریضی سخت مرا اما تا مرز کشتن برد و نکشت. تا جایی که دیگر یارای تکان خوردن نداشتم. مادر قصه میکند که پس از گذشت چند روز و بیحالی مداوم همه از زنده ماندنت دل کنده بودیم. یادم است در آن شب و روزهای بد روزها مرا به زیر آلونگ خانه که آفتابرخ بود انتقال میدادند و نزدیکیهای شب باز پس به اتاق میبردند.
بعدها از مادرم در مورد اینکه چرا به شفاخانه انتقالم نمیدادند پرسیدم. او میگفت، آنوقتها کسی به داکتر و دوا باور نداشت. دورهاش همینگونه بود که بگذارند مریض خودش رفته رفته صحتمند شود و یا اگر مردنی است بمیرد. سرخکان طوری بود که همه میگفتند هیچ چاره و دوای جز صبر و استقامت ندارد. من اما صبر و استقامتم به سر رسیده بود و خانواده مجبور شدند که ببرندم به شفاخانه. در شفاخانه بیشتر از یک هفته ماندیم و پس از مدتی حالم رو به خوب شدن رفت. همه خوب شدنم را معجزه میپنداشتند و میگفتند در روستا تا اکنون سابقه نداشته است که سرخکان آدمها را در این حد ببرد و زنده پس برگردد. میگفتند در قدیم این مریضی حداقل از ده نفر یک نفر را میکشت و ما هیچ چارهای نداشتیم جز اینکه غصه بخوریم و تحمل کنیم. حالا اما به لطف دواهای پیشرفته و واکسیناسیون سرتاسری که همه ساله راهاندازی میشود هیچ نشانهای از این مرضهای مسری نیست و یادش حتی از ذهن مردم پاک شده، طوریکه انگار وجود نداشته است.
مردی زندگی میکرد در روستا که دو – سه سالی میشود دار فانی را وداع گفته است. میگفتند تا اکنون هیچجای را جز همان دور و برها ندیده بود. او یکی از بیآلایشترین و صادقترین مردی بود که میشناختم. شاید از همینخاطر درستکار بود و مومن چون تمام عقاید و نگاهش محدود میشد به همان قریه و مردمش که آنها نیز تقریبا همه از عینک صداقت و درستکاری به زندگی مینگریستند.
قصه میشد که سالها قبل یکدفعه چشمانش درد گرفت و رفته رفته ورم کرد. او هیچ چارهای جز اینکه تحمل کند نداشت. داکتری نبود که پیشش مراجعه کند و دوای نبود که بخواهد از آن استفاده کند. او فقط به دواهایی محلی که از سوی «وقی »های منطقه برایش گفته میشد استفاده میکرد و به تبعیت از حرف آخوندهای روستا توکل میکرد به خدا که بیشک خواست خدا همین درد چشم و عذابی پس از آن بوده است. اما هیچ کدام ثمری نداشت جز اینکه درد چشمش را بیشتر و وضعیتش را بدتر کند. میگفتند یک نفر که از همه خودش را باهوشتر میگرفت برایش توصیه کرد که بر روی چشمش نصوار بریزد. او همین کار را کرد. پس از مدت زمانی گوشتهای دور و بر، چشم را کور و مرد را از یک چشم نابینا ساخت. او البته بعدها یک چشمش حتی از کار افتاد و دیگر نتوانست هرگز از این چشمش استفاده کند. خوب به خاطر دارم روی همین چشمش دستمال «نوگله» سرخ رنگی میبست که این کار او را از همه مردان روستا متمایز میکرد و همچنین این موضوع برای ما بچهها همیشه یک معما بود. اینکه او چرا دستمالی سرخی بر صورت و بعدها هم عینکی دودی بر چشم میکند. تا اینکه متوجه داستان این قضیه شدیم و فهیمدیم که در گذشتهها امکان دسترسی به امکانات صحی نبوده و اصلا چیزی وجود نداشته که این چنین مشکلات جزئی رفته و به کور شدن چشمی آدمی منجر میشده است.
خانمها نیز از این وضعیت مستثنا نبودند. آنها  اکنون که اکنون است نتایج باورهای عقیدتی و میراثی مردم روستا را بیشتر از هرکسی بر دوش میکشند. از زمانی که اتفاقات در روستا را به یاد میآورم تا اکنون بسیار زنانی بودهاند که سر زا مردهاند. خانمی جوان، زیبا و رعنایی را به یاد میآورم که در زمستان سرد و بیروح یک سال، پیش از اینکه در شفاخانه برسد و کسی هم تقلایی زیادی برای شفاخانه بردنش انجام دهد از بین رفت. فقط طفلش زنده ماند و دنیایی وحشتناک بیمادری که اکنون او نیز نسبتا جوان شده است و معلوم نیست با دنیایی بدون مادر تا حالا چگونه سر کرده است. پس از مدتی از همان خانواده زنی دیگری نیز حامله شد و نرسیده به جایی متاسفانه مرد. مردم روستا همه‌‌ای این اتفاقات را همراهی جن و بلا با زنان حامله میدانستند که بسیاری اوقات چنین نتایجی را در پی دارد. مردم در روستا باور دارند که بیشتر از هرکسی جنها میتوانند در جلد زنهای «دو جان» در آیند و از همین خاطر هم بسیاری از زنان در سر زا از بین میروند و این یک روند نسبتا طبیعی است.
این دو اتفاق نزدیک بههم شاید بدترین تاثیر را روی خانواده گذاشت، چون ماندن چند طفل صغیر و کلان کردنشان بدون مهر مادری از سختترین و یا شاید بدترین کارهاست. اما خانواده این دو زن چارهای نداشتند جز اینکه سکوت پیشه کنند و همه خونِ دل خوردنها و زحمتها را بگذارند برای روز قیامت و اجرش را هم در همان روز از خدا بخواهند.
در زمستان دو سال قبل نیز ناگهان خبر رسید که مردی میانسالی از روستائیان وفات کرده است. او مردی شدیدا خوب و سالمی بود. عکسهایش را در فیسبوک با حالتی بسیار زاری دیدم. حقیقتا دلم سوخت و غصه کردم. چند روز بعد از خانواده دلیل وفاتش را پرسیدم. گفتند، مرض عاجل اما ساده‌‌ای دامنگیرش شده بود. شبی آن روز در روستا بسیار برف بارید. صبح وقت خانواده آن مرد خبر آوردند که حال مرد خانواده خوب نیست و باید جایی برای درمان برده شود. مردان روستا آماده شده و از اینکه برف راهی برای رفتن موتر نگذاشته بود روی «تنگچوب» بسته و به سوی شهر حرکت کردند. در راه و نرسیده به شفاخانه متاسفانه این مرد دوام نیاورد و وفات کرد. او را بدون اینکه به جایی ببرند جنازهاش را پس به خانه برگرداندند.