صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

جمعه ۳۱ حمل ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

نگاه از پنجره‌‌ ی خانه پدری - بخش چهارم

نگاه از پنجره‌‌ ی خانه پدری - بخش چهارم غضنفر کاظمی :

یک
در تپهی پشت خانههای روستا، قلعهی است با بیشتر از پنجاهسال قدمت. در این مدت قلعه گواهی رویدادهای بسیاری در این روستا بوده است. از پناه آوردن تمام مردم دهکده در حملات احتمالی طالبان تا داستانسراییهای مردم از وجود جن و دیو و پری در این قلعه؛ از مستحکمی و زبانزد بودن این دژ تا خرابی ناگهانی قلعه بخاطر یک چیز مبهم و پیچیده. میگویند صاحب این قلعهی چهار برجه با خون دل بسیار و سختیهای بیشمار این قلعه را ساخت، اما پس از مدتی آوازه افتاد که قلعه در راه لشکر جنیات قرار گرفته و از همینرو جن و دیو و آلخاتو دارد. جنها در روستا بخشی از واقعیتهای زندگی است و اگر کسی به جن باور نداشته باشد هم به راحتی بیراه و حتی کافر محسوب میگردد. چون در قرآن هم از جن و انس به کرات سخن گفته شده است.
یادم میآید مادر تا بعدها میگفت اوضاع هیچ یک از اعضای خانواده حاجی پس از کوچ در این مکان خوب نبود. مدام سرگردان بودند و از اهالی روستا هم دوری میجستند. مردم از هر دری حرف میگفتند. گفته میشد خانه حاجی «سنگکویگ» دارد. یعنی موجودات نامرئی در زمانهای مختلف با سنگهای بزرگ و کوچک به جان اعضای خانواده و وسایل در این خانه می‌‌افتد. آنها هم پیدا و پنهان از این نامبدی فرار میکردند. تا اینکه به راستی نتوانستند دوام بیاورند. هرکاری کردند که این سنگکویگ از خانهشان دور شود. از خیرات و نظرات گرفته تا گذاشتن قرآن در جاهای مختلف و دعا و ثنا. هیچ نتیجهی در پی نداشت. گفته میشد صدها سال قبل که روستای وجود نداشته و این دره هم راه رفت و آمد جن و پری بوده، دو تا از جنها روی همین تپه باقی مانده و دیگر نرفتهاند. این موضوع را پس از فال و تعویذ پیش دهها ملا و فالگیر فهمیده بودند.
خانواده این حاجی بیشتر از بیست و چند سال در این مکان ماندند و به گفته خودشان با جن و پری و غولهای در قلعه مقابله کردند. سالها بدین منوال میگذشت، جنها هم اذیت و آزارشان بیشتر میشدند. سخت بود برای خانوادههای در این قلعه. سالهای بعد اما بسیار سختتر شده بود. قصه میشد یک روز صاحب خانه پس از دعای فراوان به درگاه ائمه و پروردگار قرآن را دقیقا در جایی میگذارد که آن‌‌جا بیشتر از هرجایی سنگباران میشده. میگفتند پس از مدتی سنگی از ناکجا آباد آمده و به خود قرآن اثابت کرده است. تکههای از قرآن پخش زمین شده و پس از آن دیگر به هیچوجه نتوانستند دوام بیاورند. فهمیدند که وقتی جنها میتوانند با قرآن مقابله کنند ما که عددی نیستیم و هرطور شده باید از این مخمصه خلاصی یابیم.
رازها بر ملا شد و آنها هم کوچ کردند. پایینتر از آن، خانهی را در عین فقر و بدبختی به سختی ساختند. آنجا نیز از شر جن و پری در امان نماند. میگفتند شبهای بسیاری بزرگ خانواده قرآن در دست مینشست و دعا میکرد که از این بلا خلاصی یابد. موفق نشد. بعدها گفته میشد که آن دو جن با این حاجی روبرو شده و گفتهاند قرآن که هیچ حتی خود خدا هم بیاید، نمیتواند ما را از اینجا دور کند. زنهای روستا به نقل از زنان این خانواده قصه میکردند که حتی شبهای بسیاری گوشت از داخل دیگبخار ناپدید میشد و یا اینکه گاهی حتی روغن زرد از داخل بشکه. به هر روی هر چه بود ترس بود. این ترس حتی بر روستاییان دیگر نیز اثر کرده بود. در حدیکه پس از شام کسی نمیتوانست از پیش روی این قلعه که راه رفت و آمد مردم روستا به شهر بود عبور و مرور کند.
جالبتر اینکه مردم دهکده از وضعیت آنها تعبیرهای عجیبی داشتند؛ اینکه یکی از اعضای خانواده نماز نمیخواند یا اینکه مردی جوانی از این فامیل روزه نمیگیرد و بدتر اینکه پابند به قواعد اسلام نیست و یا عروس خانواده که اصلا معلوم نیست اصل و نصبش چیست و از جایی نامعلومی هم پیدا شده جنها را با خودش آورده است. اینروزها و این سختیها گذشت و حرف و حدیث هم در موردش کمتر شده رفت. حالا این قلعه با همهای ابهت و بزرگیاش با خاک یکسان شده و کسی حتی به آسانی به یاد نمیآورد که آنجا چه بود و چه میگذشت.
دو
میگفتند پیرمردی بود در روستا با محاسن سفید، روی گشاده، مؤمن و نمازخوان. او از زندگی فقط خانهای گلیی داشت و اسبی. در بین مردم روستا به نیکنامی و خیرخواهی بسیار شهره بود. او البته دلیر و شجاع نیز بود. پیرمردهای قریه در باره او چیزهای بسیاری قصه میکردند. مدام به بچههای خوردسال امثال من شجاعتهای او را به عنوان نمونه یادآوری میکردند.
شبی از شبها این مرد به دلیل کاری بسیار عاجل با اسبش از درهای بین دو روستا که به داشتن جن و پری و غول معروف است میگذشته است. در وسط راه متوجه سنگینی روی اسب و اینکه پشت سرش چیزی سوار است میشود. این مرد که بسیار دنیا دیده و فهمیده نیز بوده است میفهمد آلخاتوی روی اسب سوار شده که موهای درازش در زمین کشال است. او به محض فهمیدن، فورا موهای دراز این آلخاتو را به کمرش میبندد. آل‌‌خاتو با تمام توان تلاش میکند خودش را از چنگ این مرد برهاند. اما موفق نمیشود. وقتی میفهمد با آدمی عادی طرف نیست، به عذر و زاری میافتد. به هرحال کارگر نمیافتد. مرد آلخاتو را به خانه آورده و در فرجام با وی عقد میکند. گفته میشد بعدها از وی کودکانی به دنیا میآید. البته زندگی این دو بر وفق مراد هم پیش نمیرود. به دلایلی آلخاتو با بچههای این مرد ناپدید و مرد هم به مریضی مزمن و وحشتناکی مبتلا میشود که پس از آن نمیتواند هرگز به زندگی اولش باز گردد. البته در مورد این مرد قضاوتهای بسیاری هم میشد. عدهای او را در شجاعت با امیر حمزه کاکای پیامبر که او نیز در کتاب افسانهایاش با پریان وصلت میکند مقایسه کرده و در دلیری و جوانمردی هم با حضرت علی همسانش میدانستند. بعضی هم نکوهشش میکردند که یک مسلمان پاکسیرت چگونه میتواند با آلخاتو ازدواج کرده و از او هم میراث ماندگاری همانند اولاد بر جای بگذارد.
سه
به یاد دارم که چند روستا دورتر از دهکدهی ما پیر زنی زندگی میکرد که میگفتند با جن همراه است و از وی برای رسیدن به اهداف خود و مشتریانش حاجت میطلبد و او هم فورا اجابت میکند. خانمهای روستاهای دور و نزدیک با هدایایی گرانقیمت و بز و گوسفند و پول به خدمتش میرفتند برای رفع مشکلات و گرفتاریها. از زنان نازا گرفته تا زنانیکه پشتسر هم دختر میزایدند. از آدمهای کمر درد و پای درد گرفته تا اشخاصی که دارای مریضی لاعلاج  مثل سرطان و دیگر چیزها بودند. آنهای که حضوری رفته بودند میگفتند که خانم پس از پذیرایی از مراجعهکنندگان و استماع مشکلاتشان میرود در جایی تاریک و مخصوصی که با جنیات صحبت کند و دوای درد بی درمان مریضهایش را یافته و مشکلات بیپایانی مراجعینش را حل بسازد. میگفتند پس از مدتی بسیار دیر برمیگردد در حالیکه رنگ از رخسارش پریده و عرق از سر و رویش سرازیر گشته است. جواب مشکلات و دردها را برای مشتریان بیان می‌‎کند و دیگر کار تمام است.
این پیرزن آن نسخهای دست نیافتنی بود که هر دردی را درمان داشت و به قولی، دست یافتنش به ناممکنها به آسانی ممکن بود. در ذهن اقشار مردم روستاهای آن ساحه، این خانم در واقع مصداق کامل این حرف که «از شیر مرغ تا تخم گاو» را میتواند تهیه کند مطرح بود. من البته در طول عمرم که شاهد همهای این قضایا بودم از وی حکمتی ندیدم و از روستای ما هم هر چه آدمی که پیشش رفته و تقاضای رفع مشکل میکردند، چندان گرهی از کارشان گشوده نمیشد.