صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

جمعه ۱۰ حمل ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

نگاه از پنجره‌ی خانه پدری – بخش سوم

نگاه از پنجره‌ی خانه پدری – بخش سوم

نویسنده : غضنفر کاظمی
هفتهی که گذشت شب یلدا بود. آخرین شب سال. شب چله. حالا هم شبهای چله. کمتر دیده و شنیدهام در روستای ما تنها شب اول چله را محفل برگزار کرده باشند، اما شبهای چله را چرا.
آنجا شبهای چله همیشه نمادی از سردی و عذاب و هیولای سیاهی بوده است که بر سر زندگی مردم سایه می‌‌افگنده و میتوانسته در لحظه زمین و زمان را دگرگون کند. به راستی هم که برف‌‌باریهای آن وقت بسیار بیشتر از اکنون بوده و مردم روستا همیشه قصه میکنند که در چلهها چندین خانه زیر برف شده و آدمهای زیادی هم در رفت و آمدها زیر برف کوچ میشدند.
در دهکدهی ما یک سال چنان برف سرازیر شد که خانهی یکی از همسایهها را برف کوچ با خود برد و تا دامنهی دهکده دامنهاش را گستراند.
تا حدی در دهکده باقی ماند که ما در فصل تابستان وقتی گاوها و گوسفندها را به چراگاه میبردیم، باید از روی برف میگذشتیم. زمستان یک سال خانه همسایه که با خانهی ما چسپیده بود، کوچ کرد. به خانواده آسیبی نرسید، اما اتفاقی که افتاد کم از مردن تمام خانواده نبود؛ تمام غلات زمستان همسایه زیر برف و گیل مدفون شد.
آنها توانستند زمستان آن سال را به سختی و کمک همسایهها سر کنند. زمستان سال دیگر، نیز به همین پیمانه برف بارید. در دهکدهی دورتر از دهِ ما یک مرد به مدت بیست و چهار ساعت ناپدید شد. خانوادهی این مرد تمام روستا و قریههای اطراف را گشتند، اما اثری از مرد گم شده نبود.
تا اینکه به یاد آوردند مردِ خانه، بیست و چهار ساعت قبل به دنبال آب رفته و آنجا هم که امشب بهمن سرازیر گردیده است. مردم از روستاهای اطراف جمع شده و به پاککاری برف کوچ شروع کردند. به این امید که حداقل بتوانند جسد مرد را از زیر آوار برف بیرون بیاورند. بعد از ساعتها واکاوی اتفاقی جالبی افتاد: مرد زنده بود.
چند سال بعد مردی دیگری گم شد. ده روز، بیست روز و یک ماه. مردم و خانوادهی این مرد تصور میکردند او به ایران رفته است.
اما بعدها خبر رسید که نه، ایشان عزم سفر به ولسوالی دیگر داشته و در راه ناپدید شده است. ردش را دنبال کردند؛ قریه به قریه و خانه به خانه.
تا در درهی که برف کوچ آمده بود، متوقف شدند. روزها طول کشید که این مرد را از زیر آوارهای برف بیرون بیاورند. از همینرو برف همیشه در بین مردم روستا شباهت به سیاهی و تباهی داشته است و چلهها هم که بدترین روزهای زمستان اند سیاهتر از هر وقت دیگریست.
مردم این روستا در گذشتهها این هیولای سیاه سلسهدار را فقط با یک چیز میتوانستند کنار بزنند و به روشنایی و بهار و سرسبزی برسند: با بافتن و پرداختن قصه.
انسانها ذاتا قصهگو اند. جایگاه قصه، نزد انسانها موجب شده تا قالب قصه، ابزاری برای بیان پیامهای عبرتآموز شود. قصه میتواند بخشهای مهمی از میراثهای فرهنگی و طریقه زندگی یک قوم و ملت را به نمایش بگذارد.
قصه خصوصا در شبهای زمستان از جایگاهی رفیعی در بین مردم روستا برخوردار بوده و شب و روزهای چله را با قصه کردن افسانه و خواندن شاهنامه و حافظ و حمله حیدری میگذراندهاند.
پدر بزرگ و مادرم نماد کاملی از قصهگویان آن دوران هستند. پدر بزرگ که خدایش بیامرزد از دوران گذشته، سختیها و مشقتهای زمستان و چله برای ما بسیار سخن میگفت.
من یکی شاید قصهخوانی و خیالپردازی را مدیون پدر بزرگ و مادرم هستم. پدر بزرگ بعدها به دلیل مریضی مزمن که عاید حالش شده بود مدام در خانه بود و فقط گاهی اوقات ما را با خودش میبرد سرِ زمین و کشت و آنجا هم در جوانی برای خود سکویی ساخته بود که اکنون شده بود جایگاه دوران پیریاش.
دورش حلقه میکردیم و او از هر دری قصه میکرد. از جوانیهایش، از مشقتهای ادوار زندگیاش، از اینکه به تنهایی چگونه این همه زمین را اداره میکرده و از اینکه قوم حاکم در ارزگان چهها که بر سرشان نیاوردند.
تا یادم میآید او البته بیشتر از هرکاری قرآن میخواند و از زندگی اهلبیت و فضیلتهایشان میگفت. پدر بزرگ در دهکده تنها کسی بود که در یک روز و نیم تمام قرآن را میخواند و به همین خاطر هم حتی در بین روستاهای دور و نزدیک شهره بود.
تنها پدر بزرگ اینگونه نبود. پیرمردهای آن دوره که اکنون متاسفانه چیزی ازشان باقی نمانده است، همهشان انباری از حرف بودند و هرکدام در سینههاشان بسیار چیزها برای گفتن داشتند.
افسانهها و نقل قولهای سینه به سینهی زیادی متاسفانه با رفتن این جماعت زیر آواری از خاک شدند. 
در روستای کوچک ما صدسال قبل پنج تا شش خانواده بیشتر زندگی نمیکردهاند. خانوادههای که بعدها تبدیل شدند به فامیلهای بزرگ و کوچک و تار دواندند تقریبا به همه جای دنیا؛ از سویدن و ناروی و آمریکا گرفته تا آسترالیا و ایران و کابل.

پدر بزرگ قصه میکرد، در قدیم اینگونه سهولت نبود که اتاقهای جداگانه برای مهمان و آدمهای خانواده باشد. آنوقتها هر خانوار فقط یک «دیوال» گلی و پر از دود داشتند که در آن هم، خانوادهی ده - دوازده نفری زندگی میکردند و هم گوسفند و بز و مهمانهای که چندان زیاد نبودند.
او میگفت، در چلههای زمستان تمام خانوادهها یکجا جمع شده و هرکدام به نوبت به قصه میپرداختند تا اینگونه شبهای سیاه چله را صبح کنند.
نشستن در گرد آتش دیگدان. صحبت و قصه و خنده. ترس. دلهره از آمدن جن. از اینکه دیو و هیولای داخل داستان هرلحظه هجوم بیاورد. لذتی آمیخته با دلهرگی. تا چشم کار میکند برف. زمین و کوه و دشت و صحرای پر از برف.
در روز فقط کمی آفتاب و در شب هم سوسوی آتشهای برافروخته در چند خانه. راههای بسیار باریک منتهی به خانههای همسایه. جمع شدن همه در زیر یک سقف. صحبت از پشت کوه قاف.
از دیو، از پری و از جن. از قهرمانیهای پیامبران و امامان افسانهای چندین هزار سال قبل.
چلهها در روستا تنها شبهای سیاه نداشته است. روزهای سیاهی نیز پشت سرش میآورده است.
فصل زمستان و برف و بارش باران همیشه برای این مردم یک کابوس بوده است. در آن زمان برف از بس زیاد میباریده تمام راههای بیرون مسدود و مردم تمام زمستان و حتی بهار را بدون دسترسی به هرچیزی میگذراندهاند.
قصههای آن زمان بیشتر از دیو و پری و امامان و قهرمانهای هستند که هرکدام حامل پیامی واضحیست. از غریبی و مردم دوستی و پاکطینتی امامان و پیامبران گرفته تا قهرمانیهای آدمیزادگانیکه با دیو و غول و پری میجنگند برای پیروزی حق بر باطل.
تقریبا در تمام این قصهها فقط یک مفهوم گنجانده شده و آن هم اینکه خوبی بر بدی و خیر بر شر پیروز میشود.
قصههای مادر اما برای من همیشه تازگی داشت و تا اکنون هم که شده به روشنی به یادش میآورم.
در شبهای چله در زیر نور الکین و در حالیکه برف غرش کنان پایین آمده و بر زمین ناهموار دهکده فرود میآمد مادر برعلاوه قصههای پشت کوه قاف مدام داستان امیر ارسلان رومی را قصه میکرد.
میگفت در کودکیهایش زمانی که نجف بوده و پس از آن در روستا پدرش همه اعضای خانواده را یکجای جمع کرده و در حضورشان داستانهای زیادی میخوانده و از جملهی آنها کتاب امیر ارسلان رومی و امیر حمزه نیز بوده است.
مادر از همان وقت تا اکنون بخشی از داستانهای امیر ارسلان رومی، امیر حمزه صاحب قرآن و دیگر داستانهای کوتاه و دراز را به یاد داشت و بیشتر اوقات با لحن زیبا و خاصی برای ما تعریف میکرد.
او بخشی از آدمهای داستان را قصدا خوب و عدهی را هم بد جلوه میداد تا از این طریق به ما نشان بدهد که خوبی و بدی چیست و آنهای که شر اند به کجا میرسند و آنهای که خیر اند سرنوشتشان چه میشود.
زمستان سالهای بعد که خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم چلهها برای من حداقل مفهومی دیگری داشت.
اینکه از کارهای شاقه و هیزم و زمین و بردن حیوانات به چرا بریام و میتوانم به قصههای پدر و مادر گوش بدهم و مهمتر از آن خودم کتابهای قصه بخوانم.
کتاب امیر حمزه و مختارنامه موجود بود و بعدها کتابی از امیر ارسلان رومی را فکر کنم پدر از ایران باخود آورده بود.
کاغذهایش رنگ زردی داشت و از بس که بد چاپ بود به سختی میشد خطش را خواند.
برای من که آن زمان سن چندانی نداشتم مصور بودن کتاب بیشتر از هرچیزی جلب توجه میکرد.
در قسمتهای از کتاب، امیر ارسلان را میدیدی که پنجه در پنجه دیو شاخداری انداخته و در بخش بعدی هم سرنگونش کرده است و این خود انرژی مثبتی بود تا روزها.