صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

جمعه ۷ ثور ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

نگاه از پنجره‌ی خانه پدری- بخش دوم

نگاه از پنجره‌ی خانه پدری- بخش دوم نویسنده : غضنفر کاظمی

یک
به گمانم سپیدههای صبح دمیده بود. هوا روشنتر از آن چه بود که شب مینمود. به خودم تکانی میدهم و از پنجرهای رو به باغ سبز که اکنون برگهایش زرد شده است به آسمان نگاه میکنم. یک چند ستارهای مانده است و دیگران رفتهاند به جاهای نامعلوم. در کودکی دید جالبی داشتم. مدام به این فکر میکردم که شبها وقتی ستارهها پدیدار میگردند از کجا میآیند و صبح اول وقت پیش از بیدار شدن، به کجا میروند. اینبار اما این فکر در ذهنم نیست، چون آدمهای پیدا شدند و کشف کردند و به زور چپاندند به ذهن ما جهانیان که بدانید مردم؛ ستارهها اینگونه است و زمین هم آنگونه.
دیری از این وضعیت نمیگذرد که تق تق دروازه به صدا در میآید. گفته میشود از خانمهای دهکده که مدتی به دلیل داشتن ویروس کرونا در شفاخانه بستری بود را آوردهاند، نه سالم که جنازهاش را. همه شوکه میشویم. تا دیشب که وضعش بهتر بود. یکی یکی به سوی قبرستان میرویم. روشنی آفتاب چنانکه باید بر جبین دهکده کوچک نتابیده است. در جاده منتهی به قبرستان پشت خانهها ایستاده میشویم. موتر غرش کنان تپه را بالا میآید. سردی همانند سوزنهای بسیار نوکتیزی بر جاجای از بدن شیخ میشود. موتر ایستاده است و سرنشینان پیاده میشوند. به جز یک نفر که دراز کشیده است و اکنون دیگر نمیتواند پیاده شود. یک نفر که به همین راحتی به نیستی کشانده شده است. یک نفر که چند ساعت بعد زیر خاک شده و به کلی فراموش میشود.
منتظر مینشینیم. آخوند نیامده است. اینجا وضعیت به گونهای است که آخوند نباشد کسی به بهشت راهی شده نمیتواند. عدهای آنطرفتر قبر حفر میکنند و برای خودشان قصههای دراز و کوتاهی از هرجای میبافند. نزدیکشان میشوم. حرفها از هر چیزی گفته میشود. میگویند؛ امشب پول حوالهداری را دزدی کردهاند که بیشتر از هفتادلگ افغانی بوده است. دیگری میگوید؛ حوالهدار پس از اینکه متوجه میشود پولش نیست در جا میزند و از حال میرود. یکی دیگر از آنطرفتر با صدای بلندتری میگوید؛ حوالهدار با دزدان همدست بوده. او با رفقایش نقشه کشیده تا بتواند مال و منال مردم را بالا بکشد. آدم دیگری که تازه به جمع پیوسته است با صدای خیرهای میگوید؛ زیاد غصه نخورید. هر اتفاقی بیافتد، پس و پیش بالاخره همهای ما در چنین قبری و زیر همین خاکها میخوابیم. فقط با خودمان دو گز پارچه میبریم و تمام. پس از گفتن این حرف به یاد این جمله که نمیدانم در کجا خوانده بودمش میافتم: «همه از خاکیم و به سوی آن باز میگردیم» به اندازه آدمهای روی قبر حرف و حدیث در مورد حوالهدار گفته میشود.
دو
آخوند که به سخنرانی شروع کرده است، آفتاب نیز از ابرهای پراکنده آسمان عبور کرده و روی قبرستان، نور زرد افگنده است. اما سردی همانی بود که هست. آخوند دارد از عذاب قبر و تلخی جان کندن و پل صراط که از موی نازکتر است و از برزخ که دشتهای به پهنای آسمان دارد صحبت میکند. اما به نظر میرسد که هیچ کسی به این چیزها اصلا گوش نمیدهد، چون شاید بیشتر از هزار بار و به اندازه تمام سنگهای قبرستان که رویش نشستهاند، این حرف‌‌ها را به طریقههای مختلف شنیدهاند.
آنطرفتر خانمها داد و فریاد میکنند و اینطرف هم مردانی در جمعهای جداگانه به قصه و صحبت از کار و روزگار پرداختهاند. آخوند گریزی زده است به صحرای کربلا و دارد از غریبیهای حسین و علم ابوالفظل و خونخواری شمر سخن میراند. با رفتن به صحرای کربلا پتوها نیز بر سر همه کشیده شده و هق هق مردان از هر سو تمام فضا را پر میکند. آخوند با صدای کشداری میگوید؛ شمر پلید... تا بیاید ادامه مطلب را بگوید که چه شد و چهکار کرد، صداها و داد و بیداد بلندتر شده میرود. چندی بعد آخوند تمام کرده است. پس از اتمام کش و قوسهای آخوند انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است و مردها به راحتی اشک نیامده را از چشمانشان پاک کرده و به صحبت کردن مشغول میشوند. آخوندها یکی پس از دیگری میآیند و با گفتن دو - سه حرف تکراری و رفتن به صحرای کربلا تمامش میکنند. مردم هم به محض رسیدن به صحرای کربلا به هق هق آمده و پس از پایین آمدن آخوند آرام شده و به حرف زدن میپردازند.
سه
سه روزی از واقعه گذشته است. سه روز است که منظم خیرات در مسجد پایین خانهها جریان دارد و مردم از هر کوی و برزنی میآیند و نانشان را میخورند و میروند. مردم روستا اما از هر دری حرف و حدیث میگویند؛ اینکه غذای صاحب عزا در این مدت چگونه بود و اینکه چقدر آدم در مدت این سه روز شرکت کردند و صاحبان عزا کدام بیشتر و کدام یکی هم کمتر گریه میکردند و اینکه حتی یکی از اعضای خانواده را یکی دیده که داشته هرهر میخندیده است.
تا یادم میآید همیشه همینگونه بوده است. در این روستای کوچک و روستاهای پیرامونِ اینجا اگر یکی بمیرد، خانوادهای مرده همه کار میکنند تا روح مرده شاد گردد.
از گریههای متداول چند روزه گرفته تا خیرات و نظرات چهل روزه و یکساله. در این روستا مردن بیشتر از زنده ماندن خرج دارد. طوریکه این جمله همیشه بر سر زبانهاست «ای کاش این زمستان نمیرد و یا مدتی زنده باشد چون خانواده بیچارهاش خرج خیراتش را نمیتواند پوره کند.»
البته تنها مسئله، بهشت رفتن شخص مرده نیست. نمای بیرونی خیرات و نظرات و دید مردم که پس از گذشت چندین روز به صاحب مرده نگاه میکنند نیز مهم است.
اینکه مردم بعدا پچپچ کنان بگویند؛ صاحب مرده خیرات نگرفت و یا نتوانست به اندازه آن آدم دیگر به مردم نان بدهد به نظر بیشتر از هرچیزی قابل قبول نیست. از نظر مردم این یکی هم انسان و دیگری که پس از مردن پدرش سه روز اول و سه جمعهای بعد از درگذشت پدرش را پلو چرب و خوب داد هم انسان است؛ پس دلیلی ندارد که از همدیگر پس بمانند.
کاش مسئله فقط تهیه غذای خوب بود. گریه کردن صاحب عزا بر سر قبر و اینکه کدام کمتر و کدام هم بیشتر گریه میکند نیز چیزی بسیار مهم و قابل توجهی است. صدا، صدای رسا و کلماتی که در آن زمان از دهن خانمها و مردان عزادار بیرون میآید نیز بر خوب و بد بودن عزاداری کمکی شایانی میکند.
پس از گذشت چند روز در جمع از خانمها و مردان بسیار گفته میشود که مثلا دخترش زیاد نمیگریست، خواهرزادهاش خوب میگریست و یا خواهر زن نواسهاش بیشتر و بهتر از همه میگریست. در این مناطق یکی از دلایلی داشتن دختر هم همین حرف است: «بیچاره یک دختر هم ندارد که پس از مردنش بر سرقبرش آمده و خوب مخته کند.»