صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

شنبه ۸ ثور ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

نگاه از پنجره‌ی خانه پدری

نگاه از پنجره‌ی خانه پدری نویسنده : غضنفر کاظمی

چه دردناک است دل بستنها و دل کندنها. آنگاه که میمانی و دل میبندی و پا میگیری و میبالی و بالیده میشوی و آن هنگام که ناگاه  باید بروی. باید بگذاری و بگذری. دلبستگیها هم کم نیست. ما آدمها حتی برای پنجرهی که پشتش ایستادهایم دلمان تنگ میشود. فرق نمیکند پنجرهی خانه پدری باشد رو به باغی سبز، یا پنجرهی هتلی بر بلندای شهری کوهستانی یا پنجرهی خوابگاه دانشجویی. پنجره پنجره است.
آدم دلش تنگ میشود. وقتی روزها گذشته باشد و تو گذشته باشی و دل کنده باشی و رفته باشی و گذشته باشند. حالا همان پنجره میشود خورهی روح و روانت. همه چیز مثل همان پنجره است. آدم به درخت سرِ جوی، سروصدای بچه‌‌های روستا، خروسهای همسایه بالا، عنکست الاغ همسایه بغل دست، ،دختر زیبای همسایه پایین دست، مهربانیهای مادر پیری که هر روز گوسفندانش را به چرا میبرد و حتی آن گوشههای سیاه و به همریختهای خانه پدری هم دلبستگی دارد. فکرش را بکنید، یکروزی همه اینها را باید گذاشت و رفت. باید دل کند. همه رفتنها که دست خودمان نیست.
خانهی پدری و چندی دیگر از خانههای همسایههای روستا بر پایین تپهای بنا شده است. دور تا دورش سنگ و سرسبزی و درخت. چشم اندازش آسمانِ صاف و زلال. اینسو و آنسویش کوههای باابهت و سر به فلک کشیده. یک منبر و یک مسجد و قبرستانی که هر روز  بزرگتر شده میرود. این روستا نیمساعتی از شهر فاصله دارد.
من این خانه را دوست دارم. خانه یادآور روزگاری با همی است. حتی یادآور روزگاریست که پدر بزرگ در این خانه زندگی میکرد. اینجا نه های و هوی رهگذرانی است نه ازدحام ماشینها و آدمیان. زمستانهایش گهگاه برفکی میبارد و میتوان از پشت پنجره، تنهایی به تماشای بارش برف نشست. بهارش، فضایی سرسبز و فریبندهای ایجاد میکند که دل هر رهگذری را تا دورها با خودش میبرد. تابستانش هم خنک است. بادهای گرمی که چندان هم گرم نیستند. خزانش اما خود زمستان است.
خانههای اینجا دیوار و حصار ندارد. همهی آدمها به یکدیگر سر میزنند. خوشی یکی خوشی همه و غم دیگری هم غم همه اهالی روستا است.  مردمان اینجا همدیگر را به چای سیاه و تازهای مهمان میکنند؛ گاهی هم به شامی و ناهاری. اینجا مصداق واقعی این بیت از حافظ شیرازی است: «کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست.»
با دیدن و بودن در اینجا به یاد میآورم زندگیام را و به یاد میآورم دهکده و زندگی ساده روستایی را. این روستای کوچک و دور افتاده یاد آور درد و رنج، فقر و فلاکت مردمانِ دهکده و کوهستاننشین هزارهجات است.
با دیدنش دردهایم تازه میشود. زخمهایی که جد اندر جدم با بودن در اینجا خوردند، بینانی و بیسوادی و هرچیز ممکن دیگری را با چشم و دل احساس کردند. تا بودند و زندگی کردند، فقط و فقط به نان و گاو و خرشان فکر کردند و زنده ماندنشان. به این فکر کردند که عسکری آمده و نانشان را از دهن طفلشان نقاپند و خانی آمده زمینشان را تصاحب نکنند. آنها هیچچیزی به فکرشان نمیرسید، مگر اینکه از گرسنگی نمیرند و با عیالشان دو روزی را زنده بمانند.
پدر بزرگم قصه میکرد که وقتهایی بود، از همین قریهی کوچک تا ترینکوت که اکنون مرکز ارزگان است، صدها فرسخ پیاده سفر میکردیم. شب و روزهای زیادی را در راه بودیم تا اینکه به آنجا قدم مینهادیم. دو - سه سیر جواری که به همراه داشتیم را به آرد گندم یا جو تبدیل کرده و پس برمیگشتیم و این سرگذشت سخت، همه ساله تکرار میشد. آنها حتی چنین زحمتی را فقط بهخاطر تبدیل جواری به جو متحمل شده و این همه سختی میکشیدند. وای از روزگار آن زمان.
مادرم همیشه میگوید؛ زمانی را به یاد میآورم که آرد جواری را در تنور داغ پخته میکردیم و تنها دو وقت غذا میخوردیم آن هم فقط با نان جو و یا جواری. میگوید، حالا باید خدا را شکر کرد که چنین نعمتی بر ما ارزانی داشته است، اگر دیگر چیزی نیست حداقل گرسنه نمیمانیم و خوراک و پوشاک فراوان است.
برعکس این روزها مردمان آن زمان آدمهای صادق و باغیرتی بودند. در چراغ سوسو و دیوار پر از دود زندگی میکردند، اما از مال دیگران نمیزدند. با تمام نداشتههایشان با زمستان سرد و روزگار ناداری به سر میکردند، اما دل هیچ یک از نزدیکانشان را نمیرنجاندند. اکنون اما اینگونه نیست. آدمها حاضرند خون یکدیگر را بمکند، فقط برای اینکه شاید برایشان کمی منفعت داشته باشد. آدمهای این روزها بد مردمیاند.
به هر روی آدمهای این روستا نمردند. با هر فلاکت و بدبختی زندگی کردند تا بدینجا رسیدند. آنها تابوتهای زیادی را در زمستان و در بهار و در تابستان با خودشان حمل کرده و در تپهی پشتخانهها دفن کردند. اما باز هم طاقت آوردند و به هیچچیزی نیندیشیدند، جز کاشتن و برداشتن و زنده ماندن. روزگار آی روزگار! چه دردها که نخوردند و چه زجرها که نکشیدند.

پدرم همیشه میگوید؛ ما نسل سوخته بودیم. تمام عمرمان در جنگهای داخلی با این و آن گذشت. آنوقتها نمیشد عادی زندگی کرد. آن زمانها بیطرف، بیشرف بود. اما حالا شما باید کاری از پیش ببرید. شما باید درک کنید که روزگار نسبتا بر وفق مراد است و دارید از هر سو در دل فرصت‌‌ها غطه میخورید. دوران شما دوران فرصتهاست و از دستش ندهید.
حالا که به دور و اطراف نگاه میکنم این طبیعت و شگفتی، این همه چشماندازهای زیبای خانه پدری جایی که تا پانزده سالگی هر صبح و هر شب میدیدمش و برایم عادی شده بود، چقدر زیباست. هیچچیزی اینجا عادی نیست. از همان وقت هم عادی نبوده و من نمیفهمیدم. حالاست که برای داشتن و بودن در اینجا لحظه شماری میکنم و با خودم میگویم، آیا میتوانم بازهم مثل آنروزها در اینجا رفته و بدون کدام فکر و ذکری زندگانی کنم؟ آیا میتوانم از فضای دلنشین و حیرت انگیز اینجا که قبلا هیچ حسی نسبت به آن نداشتم لذت ببرم؟ حال آیا میتوانم همانند گذشته  به چوپانی، جمع کردنِ هیزم و ولگردیهای دیگر بپردازم؟
آیا میتوانم یک بار دیگر هم به آخرین نقطهی قلههای کوهی که در پیرامون دهکدهی ما واقع شده بروم، نفسِ عمیقی کشیده و تمامی خاکهای را که همهی این سالها در کابل، این شهر همیشه در کام مرگ قورت دادهام بیرون بدهم؟
آیا میتوانم بار دیگر، اوایل بهار در یک روز بارانی که ابرها در آسمان کوچک دهکده برای خودشان ولمیگردند به اتفاق بچههای دهکده به پشت تپه چشمهیخگ، چٌکری کندن رفته و به میله بپردازم؟ آیا میتوانم، یکبار دیگر صبح اول وقت در این بهشت کوچک روی زمین به کوه بزنم و از هوای گوارا، صبح دلنشین و آن آرامش دست نیافتنی که در روستا حاکم است لذت ببرم؟
به گفته‌‌ی محمود دولت آبادی «من به بهانهی رسیدن به زندگی، همیشه زندگیام را کشتهام...» اما من حالا که فکر میکنم تمام آروزها و خوشیهایم در اینجا خلاصه میشود و تصور میکنم با رفتن و زندگی کردن در این فضا است که به معنای واقعیاش زندگی خواهم کرد.
این روزها زندگی من فقط کشتن زندگی است و نه زندگانی! یعنی فقط دارم نفس میکشم. مگر دیدهاید که تنها به نفس کشیدن هم زندگانی بگویند؟
این روزها اما این روستای پدری آن جنب و جوش قدیم را ندارد. تقریبا بیشتر مردم بهخاطر تنگدستیها و مشکلات روزگار به اینسو و آنسو کوچ کردهاند. به گفته پیرمردهای این دیار، قریه باز به همان روزگاری برگشته است که یکصد سال قبل بود.
دو-سه خانوادهای که جبر روزگار، پرتشان کرده بود در این دره سرد و بیروح که البته بعدها تبدیل شد به خوش‌‌آبوهواترین قریهی کوچک در سطح همان منطقه. اینروزها خوشآبوهوا است، اما جنب و جوشش کم است. کمی مال و عیال است و کمی هم مرغکان خوشالحان که اینطرف و آنطرف آواز میخوانند و برای بازماندههای این روستا خبر از زمستان و برف و بهار میآورند.