صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

شنبه ۱ ثور ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

آهسته سوهان می‌کشد

آهسته سوهان می‌کشد

رضا براهنی در کتاب «طلا در مس» خود راجع به شعر و حادثه بودن فرآیند آفرینش آن، چنین مینویسد: «هر شعری به دلیل آنکه ترکیبی بیسابقه در کلام و ترکیبی بیسابقه در عرصۀ عواطف و تصویرها و اندیشهها است، یک حادثه است؛ حادثهای که هدفش دگرگون کردن چیزی در ذهن انسان است و یا راندن اوست به سوی یک هیجان کامل درونی. هر شعر خوبی با این عنصر پرنیروی حادثۀ خود، عواطف خواننده را غافلگیر میکند و او را از جا میکَند و دچار شگفتی میسازد. به همین دلیل هر شعری عبارت از برگزیدن اشیا و آدمها از مکانها و زمانهای مختلف و جمعآوری آنها در یک لحظۀ بیمکان و بیزمان یا شاید همهزمانی و همهمکانی است. شعر دگمپذیر نیست و گرچه مثل اکتشافات و اختراعات علمی سبب ایجاد چیزی مادی نمیشود؛ ولی روح را از نظامی عاطفی که انسانی نیز هست، آگاه میسازد.» (براهنی، طلا در مس، 4). این گفتۀ براهنی در مورد غزل اخیری که از محمدشریف سعیدی خواندم و در ادامه مرور خواهم کرد و توضیحهایی خواهم داد، خیلی صادق است. خواهم گفت که شاعر چگونه آدمها را از مکانها و زمانهای مختلف برداشته و در یک لحظۀ بیمکان و بیزمان یا همهزمانی و همهمکانی گردآورده است و چه زیباییای خلق کرده است. خواهم گفت تصویرهایی آفریدهشده چگونه غافلگیرمان میکنند و شگفتزدهمان. از ابزارها، امکانات و مسالههایی که باربار توسط دیگر شاعران استفاده شدهاند و بناهای رنگارنگی بلند کردهاند، چگونه استفاده کرده است و بنای دیدنی، تازه و قشنگ دلخواه خودش را آفریده است. در اینجا به قدر وسع و توان خود راز زیبایی و دلانگیزی غزل سعیدی را برخواهم شمرد.
شعر کاربرد هنری زبان است؛ کاربردی که متفاوت از زبان هنجار و زبان توده است و هنر خاص خود را میطلبد. در این کاربرد رابطههای جدید و معناهای بکر و متفاوتی خلق میشوند؛ رابطهها و معناهایی که کشف و دانستن آنها دانش ادبی و رفتوآمد با این حوزه را ضرورت دارد. استفاده از این شیوهای از زبان هنر میخواهد و هنرمندی، تا از همان واژهها و تعبیرهایی که کاربران عادی زبان استفاده میکنند و افهام تفهیم بینشان صورت میگیرد، مدلولهای دیگری بیافریند و به شکل زیبا و خوشآیند به کار بردشان. اما وقتی این کاربرد هنری زبان با عشق درمیآمیزد، آنگاه زیبایی و جذابیت آن توصیفناپذیر میشود.
عشق و قصۀ عشق تاریخمصرف ندارد که روزی به کهنگی برسد و دیگر کسی ورقپارههایی را که داستان عشق در آنها مشق شدهاند، ورق نزند، باربار نخواند، خود و داستان عشق خود را در آن نیابد و لذت نبرد. داستان عشق هر زمانی تازگی و حلاوت خاص خود را دارد و مخاطبان و سرسپردگان پروپاقرصش را. در زبان فارسی دری  از گذشتههای دور تا کنون غزل بستر روایت این پدیدۀ نامیرا و کهنهنشدنی بوده است. در این روایت، مهم این است که راوی (یا عاشق) از کدام زاویه به شخصیتش (معشوق) نور میتاباند و سوژهاش (دلبرش) را از کدام جهت میبیند و روایت میکند. شخصیت اصلی و محوری این ژانر ادبی هرچند هم قراردادی است و تیپیک، و از گذشتههای دور تا کنون همان یک «یار» بوده است؛ اما هربار در کنار داشتن ویژگیهای همیشگی و قراردادیاش، خصوصیات منحصربهفردی را نیز پیدا کرده است. این ویژگیها همچنان دیدنی و دوستداشتنیاش کردهاند. این شخصیت درعینحالی که شناختهشده است؛ اما همچنان نگاهها و اندیشهها را به سویش میکشاند. خوانندگان علاقهمند دیدنشاند و مشتاق لب گشودن و خرامیدن و عشوه فروختنش. اینکه علیرغم این آشنایی و خصوصیات تا حدی قابل پیشبینی، این رغبت از کجا آب میخورد و این اشتیاق از کجا سرمنشأ میگیرد، پاسخش دشوارتر از حل معادلۀ چندمجهولۀ ریاضیکیست. شاید هم دلیلش در همین نامیرایی قصۀ عشق باشد به عنوان واقعیتی انکارناپذیر.
به تازگی محمدشریف سعیدی، شاعر چیرهدست و توانای افغانستان غزلی در وزن «رمل مثمن محذوف» (فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن) سروده است(گفتنی است که بحر رمل، بحر شاد است و ویژۀ مضمونهای عاشقانه)؛ غزلی که روایتگر عشوهفروشیها و خرامیدنها و نازکردنهای همان یار قراردادی و همان شخصیت تیپیک غزل است؛ اما شیرینی و حلاوتی به خصوصی دارد که خواندنش کیف دارد و دیدن شخصیتش شوق. با خواندن و دیدن او لبخند بر لبان خواننده میروید و گل عشق پرپر میشود. در ادامه بیتبیت این غزل را مرور خواهم کرد و راز زیبایی و خواندنی بودن آن را خواهم گشود.
با دو انگشت ظریف از گوش مژگان میکشد
تیغ جوهردار را آهسته سوهان میکشد

سعیدی قصۀ عشق را با روایت سوم شخص میآغازد و با به کار بستن چندین آرایۀ بدیعی و بیانی (تناسب، واجآرایی، تشخیص و تشبیه) دست به آشناییزادیی میزند و نشان میدهد که از این واژهها به شکل هنرمندانهای استفاده کرده است و سیمای تازهای بر بوم غزل نقاشی میکند و پیشکش خوانندگانش میکند؛ سیمایی که اکنون در برابر ما قرار گرفته است، روایتی است متفاوت از روایتهای دیگر و بیانی است زیبا، دلانگیز و هنرمندانه از زیبایی و دلربایی «دلبر». حتا یک لحظه هم نمیتوان از این تصویر چشم برداشت و تماشایش نکرد. شعر یعنی این، شاعری هم یعنی همین، که بین اشیا و پدیدههای دور از هم و ناهمسو، همسویی و وحدتی بیافریند و نهتنها آنها را کنارهم جمع کنند که با جمع کردن آنها زیبایی نیز بیافریند و خواننده را با این آفرینش شگفتزده کند. در این بیت آنچه در نگاه اول توجه خواننده را به خود جلب میکند، تناسبی است که بین واژههای «انگشت»، «گوش» و «مژگان» ایجاد شده است و واجآرایی که به کمک واج «گ» در این واژهها اتفاق افتاده است و چهبسا گوشنواز است. از سوی دیگر، شنیدن و خواندن این واژهها چشم و ابرو و در کل چهرۀ زیبایی یار را نیز تداعی میکند و این تداعی بر زیبایی شعر و لذت خواننده میافزاید. همچنین، از گوش مژگان کشیدن، که در ظاهر امر عبارتی است تنبیهینما، در ذهن خواننده عبارت «از گوش کشیدن» کسی را به دلیل تنبیه و تأدیبش تداعی میکند. خواننده یک لحظه تصور میکند گویی شاعر تشخیصی انجام داده است؛ یعنی مژگان در قدم اول شخصیتی پنداشته شده است که «یار» با انگشتان ظریف و کشیدهاش از گوش او میکشد و تنبیهش میکند. حال آنکه منظور شاعر چنین چیزی نبوده است، بلکه هدف شاعر کشیدن از «دُم» یا گوشۀ مژگانش است، نه به هدف تنبیه و تأدیبش، بلکه به هدف باریک کردن و تیز کردنش و این نوک باریک مژگان یار تیر یا تیغی میشود که به قلب عاشق فرو میرود و خونینش میسازد.
همچنین شاعر تشبیه پوشیده یا پنهانی (مضمری) را نیز به کار برده است که در نگاه اول کشف مشبهها و مشبهبهها دشوار مینماید؛ اما در نگاه عمیقتر میتوان کشفشان کرد و از این کشف لذت برد. مژگان (مشبه) به تیغ جوهردار(مشبهبه) تشبیه شده است، صفت مشترک بین این دو تیزی و برندگی است؛ اولی قلب عاشق را و دومی گردن دشمن را میبرد. همچنین عمل کشیدن (مشبه) به سوهان کردن یا تیز کردن(مشبهبه) مانند شده است. اولی تشبیه اسمی و دومی تشبیه فعلی است. علاوهبراینها، تشبیه دیگری نیز وجود دارد که بعد از تحلیل تشبیههای اول و پیدا کردن طرفین تشبیه (مشبهها و مشبهبهها) میتوان بدان پی برد و آن مانند کردن یار یا معشوق به جنگجوی متهوری که پیش از جنگ تیغ و شمشیرش را سوهان میکند تا به راحتی بتواند سر دشمنان و مخالفانش را ببرد. وجه شبه یا صفت مشترک بین این دو شخص، همانا بیرحمی و سنگدلی است، سنگدلی یار در برابر عاشق و سنگدلی جنگجو در برابر حریفان و مخالفان. همانطوری که آن جنگجو در کشتن حریفانش رحمی ندارد، یار نیز در برابر معشوقش بیرحمی میکند. ابزار شکست دادن و کشتن «یار» انگشتان ظریف و کشیده و مژههای باریک و تیزش هستند و ابزار جنگجوی ماهر، تیغ تیزش.
در نگاه گرم او آهوی مستی میدود
این غزال آخر مرا سوی بیابان میکشد
یکی از نقطهقوتها و عاملهای گیرایی و جذابیت این غزل شاید هم در این باشد که شاعر سعی کرده است تشبیههای پوشیده و پنهان به کار برد و اینطوری خواننده را به فکر و دقت وادارد. در این بیت نیز تشبیههایی صورت گرفته است. شاعر در مصراع اول چشمان یارش را به چشمان آهو تشبیه کرده است و این تشبیه نه صریح، که پوشیده صورت گرفته است؛ اما در مصراع دوم، پا را از دایرۀ تشبیه فراتر گذاشته است؛ دیگر نمیگوید تنها چشمان یارش مانند چشمان غزال است، بلکه این شباهت به اوج خود میرسد و سراپای او را به غزال تشبیه میکند، مشبه را حذف و فقط غزال و ملزومات هردو طرف تشبیه را ذکر میکند؛ غزالی که عاشقش را به سوی بیابان میخواند. ناگفته نماند که آهو، مست، دویدن، غزال و بیابان نیز تناسب عجیبی دارند.
گردنی دارد که در گردنکشیها شهره است
رخش من هردم سر و گردن ز فرمان میکشد
سعیدی در این بیت نیز همان تمهیدات بیت پیشین را به کار بسته است. در مصراع اول، با بیان شهره بودن در گردنکشیها، تصویری از گردن بلند و سفید «یار» ارائه میکند و در مصراع دوم با آوردن رخش، بین این دو در گردنکشی و داشتن گردن بلند، شباهت قائل میشود. از سویی دیگر میتوان گفت که «رخش» استعاره از یار است؛ رخشی که از آن عاشق است و چه زیباست. همچنین، این بیت تلمیحی نیز دارد که ما را به گذشته میبرد و رستم را در ذهن و خاطرمان میآورد و کارها و کارستانهای وی را یکبهیک در ذهنمان آب میدهد. خواننده را به سیستان میبرد؛ زادگاه و جایگاه شکوه و عظمت رستم؛ آنجایی که اسفندیار رویینتن را به زانو درآورد. این تلمیح در بیت بعدی کاملتر میشود.
رخش، رستم را به صحرای سمنگان میکشید
این پری ما را خیابان در خیابان میکشد
در اینجا با آوردن رخش و رستم و صحرای سمنگان علاوه بر اینکه تناسبی میآفریند، ما را به سفر تاریخی نیز میبرد؛ آنجایی که رستم با رخشش جولان میداد و اکنون تختی است به نامش؛ تخت رستم. در مصراع دوم، پری که نماد زیبایی و الهۀ قشنگی است، استعاره از یار است؛ پریای که عاشق را خیابان به خیابان به دنبالش میکشاند یا هم دیوانهاش میکند از خانه به خیابان آوارهاش میسازد.
چشم وحشی جلوهای دارد عربزاده است آخ
این عروس آخر مرا تا قلب لبنان میکشد
در این بیت نیز عاشق یارش را در داشتن چشم زیبا به عربزادگان لبنانی مانند میکند. او عربزادهای است که عاشق را تا قلب لبنان میکشاند.
میشود تغییر مذهب داد با فرمان عشق
این عرب، آیین خود را تا خراسان میکشد
در این بیت به قدرت عشق و جادوی عشق اشاره میکند؛ قدرتی که آدمی را از هر چیزی بیگانه میکند. به آنجایی میرساند که به خاطر یارش تغییر مذهب هم میدهد؛ مانند شیخ صنعان که یکعمر خداپرستی و یکتاپرستی کرده بود، به خاطر دختر ترساییای تغییر مذهب داد و ترسایی پیشه کرد. همچنین، مصراع دوم به گسترش دین اسلام در سرزمین خراسان اشاره دارد. شاعر برای این گسترش، دلیل شاعرانهای ذکر میکند و آن چشمان زیبای عربزادگان عربستان است که خراسانزادگان را شیفته و سرسپردهشان کردند و به تغییر مذهب یا پذیرش کیش عرب (اسلام) وادارشان کردند(حسن تعلیل).
عشق استادی است فارغ از خیال قوم و کیش
میزند سیلی و سخت از گوش ایمان میکشد
سعیدی در آخرین بیت غزلش صنعت تشخیص به کار میبرد. عشق را جنبۀ انسانی میدهد و به استادی مانند میکند که از احساس قوم و مذهب و سایر تعلقهای دیگر فارغ است و تنها چیزی که برایش اهمیت دارد؛ دلدادگی و فنا شدن در معشوق است. دنیا را در چمان مست و شوخ یار ببیند و با او به خیابان و بیابان و لبنان برود. چنین عشقی به گوش همۀ تعلقها به سختی میکوبد و گوش ایمان را نیز میکشد. عشق با چنین قدرتی، کسی را یارای مقاومت در برابر او نیست و محکوم به اطاعت و فرمانبرداری و گردن نهادن است.
به عنوان آخرین سخن میخواهم بگویم، این شعر سعیدی درست است که به مسألهای خاصی اشاره ندارد و به هیچ حادثۀ دلخراش یا ناانسانی جهان پیرامون ما و جهان پیرامون شاعر انگشت نمیگذارد؛ اما شاعر با کاربرد هنری زبان و عدول از زبان هنجار، تابلوهای قشنگی آفریده است و زیبایی درخور تأمل خلق کرده است. سعیدی در واقع در این غزل از دو هنجار عدول کرده است؛ یکی هنجار عمومی زبان، که تفاوت زبان گفتار و زبان شعر را آفریده است و دیگری عدول از هنجار شاعران دیگر که زمینهساز تفاوت شعر سعیدی و شعر سایر شاعران شده است. سعیدی با این شعرش، خواننده را با خود میبرد به سیروسفرهای لذتبخش و آرامشبخش. وقتی به پایان سفر میرسد، با خودش میگوید کاش این سیاحت اینقدر زود به پایان نمیرسید.