صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

جمعه ۷ ثور ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

عاصی با شعرهایش دفن شد!

عاصی با شعرهایش دفن شد!

در یک روز دلگیر پاییزی، هوای کابل گوارا و شهر نسبتاً آرام بود. در این روز جنگی واقع نشد و تا دم دیگر همان روز راکتی به شهر نیامد، در حالی که همه روزه به این شهر، صدها راکت اصابت میکرد. روز ششم میزان ۱۳۷۳ خورشیدی بود. مردم آهستهآهسته از خانههای خود بیرون شدند و اطفال نیز به بازیها و ساعتتیریهای کودکانه خود آغاز کردند.
ما دلتنگ از فضا و هوای جنگی و بنبست بودیم. هر کسی در گوشهای غنوده بود. قریب غروب آفتاب، قهار عاصی به سراغ ما آمد – عاصی تازه از ایران برگشته بود و او به خاطر جنگهای شدید کابل و منطقه مکروریان اول و دوم، مدتی بود که خانهی خود را در آن منطقه ترک کرده و در خانهی خسر خود به کارته پروان زندهگی میکرد. ما هم در کارته پروان بودیم. روز ششم میزان عاصی پشت خانهی ما آمد و ما را برای چکر و قدم زدن به بیرون خواست. عاصی را به خانه دعوت کردیم، قبول نکرد!
من و برادرم عزیزالله ایما با دل ناخواسته به درخواست و پافشاری عاصی خانه را ترک کردیم. مردم کابل به خاطر اصابت راکت و جنگ در خانههای خود قرنطین بودند و به جز تعدادی از مردم مجبور، کسی جرات بیرون شدن از خانه را نداشت. وقتی عاصی از ما خواست که بیرون برویم، بیرون برای همه ترسناک بود. در آن روز دلم گواهی بدی میداد، اما نمیدانستم که حادثه بزرگی در حال به وقوع پیوستن است.
به خواهش من در ایستگاه دهن نل کارته پروان، راه سرک عمومی را ترک کرده و به پسکوچههای کارته پروان جانب کوه پناه بردیم تا از شر راکتها در امان بمانیم. آن روزها کوچهها خامه و خانههای گلی و یکمنزله بود، آدمهای اندکی در این کوچه در رفت و برگشت بودند.
جنگ دوامدار در کابل، سیستم برق و آب آشامیدنی شهری را آسیب زده بود. ما در جریان هفته فقط یک روز آب و روزهای اندکی برق داشتیم.
حرکت ما و دکلمه عاصی ادامه داشت. در کوچه تعدادی مردان از نل کوچه آب میگرفتند و بچههای نوجوان در قسمت فراخی کوچه توپبازی و چند طفلی در پناه دیواری، خانهگک بازی و گودیبازی میکردند.
عاصی گرم شعر و دکلمه بود و ایما شنونده، اما من از تشویش زیاد نمیدانستم عاصی عزیز چه میخواند. عاصی در وسط و ما دو برادر در دو پهلویش راه میپیمودیم. ما حرکت داشتیم، اما زمان ایستاده بود. با ایستایی زمان مصیبتی که به دنبال ما بود، در میانه کوچه حادثه گیرمان کرد و در یک لحظه زندهگی ما را به روی دیگری گشتاند. ما دیگر آدمهای سالمی نبودیم. نام ما را زخمی و شهید گذاشتند.
همه چیز به هم خورد، عاصی خاموش شد. ما و بچهها و دخترکهای کوچه به خاک و خون افتادیم. به نظرم آمد که صدای دکلمه عاصی با فریاد کودکان زخمی عجین و کوچه پر از صداها شد.
بعد از چند ثانیه که خاک و گرد کوچه از زمین بلندتر رفت، متوجه شدم که عاصی و ایما به سکوت مطلق فرو رفته و اما من صدا داشتم – صدای غم، صدای درد، صدای از هم دور شدنها، صدای ناله و صدای یأس و ناامیدی. هیچ نفهمیدم چه شد، چه بلایی به سر ما آمد، چرا از هم جدا شدیم، چرا اینگونه به خاک و خون افتیدهایم؟
واقعاً منگ و مبهوت بودم! وضعیت در این کوچه خیلی غمانگیز و رقتبار بود، اما کسی نمیدانست که شاعر بلندآوازهای به خاک و خون افتاده است. آزادی به روی کوچه زندهگی از نفس افتیده و یارای بلند شدن را ندارد. کسی دستش را نمیگیرد، زیرا دیگر به دستگیری کسی نیاز ندارد. هر طرف مرده و زخمی پراگنده است و عاصی- صدای رسای آزادی نیز از نفس زندهگی افتید و خاموش است.
صدای ناله و گریه خانوادهها در کوچه بلند بود. تعدادی از جوانان کوچه به کمک ما آمدند تا ما را به شفاخانه انتقال دهند. با دیدن عاصی و ایما که آرام در کنار جویچه آبی خوابیده بودند، آنها فکر کردند هر دو شهید شدهاند. از آنها تقاضا کردم که برادرهایم را بردارید! گفتند موتر دیگری برای انتقال هست، خودت زود شو که خونریزی شدید داری. ایما و عاصی با فاصله اندکی از من بدون صدا و حرکت افتیده بودند. جوانان کوچه مرا برداشته و به نزدیکترین و یگانه شفاخانه شخصی در کابل به نام «ابوزید» در منطقه چهارراهی کارته پروان انتقال دادند.
(وقتی ایما و عاصی به جمهوریت منتقل شدند، موظفان شفاخانه به فکر اینکه زنده نیستند، آنها را در بخش مردهها حساب کرده بودند.)
اما من نسبت به آنها حالت بهتری داشتم. یک چرهی بزرگ در پای راستم اصابت کرده و استخوان پای راستم در قسمت ساق، شکسته بود.
در شفاخانه داکتری پایم را با بنداژ بست تا از خونریزی بیشتر جلوگیری شود. وی گفت ما دیگر کاری کرده نمیتوانیم، شما زخمیتان را به شفاخانههای دولتی انتقال دهید.
هوا تاریک شده بود، اما صدای اصابت راکتها هنوز ادامه داشت. توسط موتر آمبلانس به شفاخانه جمهوریت منتقل شدم؛ شفاخانهای که از آنجا خاطرات زیادی داشتم از مریضی و مرگ مادرم؛ شفاخانهای که اولینبار احمدظاهر، آوازخوان مشهور افغانستان را در آنجا دیدم، روزها در اتاقها و دهلیزهایش انتظار بهبود مادرم را میکشیدم.
اما این بار مصیبت دیگر مرا به اینجا کشانده بود. در حالی که خودم وضع خوبی نداشتم، اما چشمانم ایما و عاصی را در بسترها و در بین زخمیها میپالید. وقتی داخل سالن بزرگ که روزگاری از آن به عنوان دهلیز رفتوآمد استفاده میشد، داخل شدم، چپرکتهای بیشماری که حتا جای ایستادن نبود، پر از زخمی و مرده بودند.
با دیدن من مادر عاصی تحمل خود را از دست داد و فریادهای سوزناکی سر داد. لحظاتی غم بزرگ شاعر دوباره در خانه ایشان تازه شد. گفتم: مادر کاش به جای عاصی من میمردم، ما دو برادر بودیم.
بچیم تو یادگار فرزندم استی و از تو بوی عاصی میآید، خداوند بزرگ به پیری و کمالت برساند.
از مادر عاصی پرسیدم: شعرهای روز حادثه عاصی چه شد؟
مبین برادر عاصی که با مادر خود نشسته بود، در جوابم گفت: «عاصی را با پیراهن، پتلون و شعرهایش دفن کردیم».
یاد یار و رفیق گرامی و عزیزم عبدالقهار عاصی گرامی باد!