صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

جمعه ۷ ثور ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

افغانسـتان در نگاه زینب؛ معرفی کتاب «گریز با چادر» اثر کرستین بک (قسمت دوم)

افغانسـتان در نگاه زینب؛ معرفی کتاب «گریز با چادر» اثر کرستین بک  (قسمت دوم)

کرستین بک به دلیل اینکه ششونیم سال در دانشگاه همبولدت برلین آسیاشناسی با گرایش افغانستان خوانده و همچنان مدت شش ماه در کابل بوده و در دانشگاه کابل درس خوانده است، روحیات و رفتار مردم سرزمین ما را خوب میفهمیده و با مردم این سرزمین، شناخت دقیق داشته و در ثبت و ضبط این روحیات نیز با مهارت تمام عمل کرده است. چنانچه خود نویسنده در پیش گفتار کتابش مینویسد: «مردم در این کشور شخصیتی ویژه دارند که سخت از وضعیت زندگیشان شکل گرفته است. یکی سرخورده شده و با نیایش خود را آرام میسازد، یکی دیگر با همهچیز کنار میآید، دیگری دنبال برتری میگردد و از تهیدستی همسایگان سوء استفاده میکند. سنجۀ چیزها در افغانستان به گونهای دیگر است. درگیریها زودتر گسترش مییابد، اما چاقو سرجایش آرامتر میماند. مجاهدین اسیر نمیگیرند و زود میکشند.»
یادمان باشد که نویسنده نگاهش یک طرفه نیست و یکسره تصویر ناخوشایند از مردم و سرزمین ما ارائه نمیدهد؛ بلکه روی دیگر روایت او سخت دوستداشتنی و خوشایند است. آن مهمان نوازیهای افغانستانی را که ما بیشتر شنیدهایم، در این کتاب از برخورد مردم روستای دور از شهر با زینب به خوبی میبینیم و حس میکنیم. افغانستانیهایی که در دوردستها زندگی میکردند با مهربانی تمام با زینب و همسفرانش برخورد میکنند. او از مردان ایثارگر، زنان مهربان، مردم خوب، معنویت دل انگیز هم زیاد سخن گفته است. بازهم در پیش گفتار کتابش مینویسد که: «اما افغانستان، تنها از متعصبان گشنۀ قدرت ساخته نمیشود. کسانی نیز هستند که خون و توحش دلشان را سنگ نساخته، کسانی که زندگی خود را در خطر میاندازند تا به دیگری یاری کنند، کسانی که میتوانند شیفته شوند، در برابر احساس خود و دیگران دلنرمند و آن را با خویشتنداری بسیار نشان میدهند.»
در کتاب قلبهای مهربان، آدم های خوب، چهرههای دوستداشتنی همراه با افراد دو چهره، متعصب، خشن، فریبکار، دروغگو در کنار هم قرار گرفته و سیاه و سفیدی آدمها به روشنی تام و تمام بیان شده است. عطا و غلام چهرههای سفیدی ایثارگری و صداقت است که از آغاز تا انجام کتاب، رفتار انسانی و انساندوستانه دارد و بیشتر ایثارگرند. اما در کنار آن نگاههای جنسی و کنشهای عجیب و غریب، بخشی از افراد با ریش و عمامه را نیز میتوان به روشنی دید و درک کرد. از طرف دیگر گره خوردن روح زینب با صدای قرآن و سرمست آن صدا شدن نیز عجیب است.
زینب میگوید علت اصلی کامیابیام در گریز همین یاران افغانستانیام بوده که با خود گذشتگیشان مرا به هدف رساندهاند: «سالها بر آن بودم که گریز کامیابانهام مدیون گروهی کوچک از رزمندگان از خودگذشته و خداترس است و یک پرس شانس درست و حسابی! تازه پس از گذشته زمانی دراز به شانس و وابستگی آن به موقعیت اندیشیدم.»
نویسنده هدفش را از نوشتن این کتاب چنین بیان نموده است: «من با کتابم نمیخواهم تنها داستان گریزم را باز گویم، بلکه میخواهم کشور بسیار دوری را بر پایۀ آنچه که دیدهام، نزدیک بیاورم. زمانی را که در کابل گذراندم و گریزم از راه کوههای افغانستان به من نشان داد که میان مسلمان متعصبی که بیارج نهی و همدردی با دیگران، حتی خود را نیز میتواند بکشد، تا مسلمان باورمندی که قرآن را راهنمای زندگی خداپسندانه میبیند، جهانها شکاف و فاصله است.»
سرانجام اینکه، کتاب گریز با چادر درس همت و تلاش میدهد. عملکرد جسورانۀ کرستین بک به ما میگوید که نترسید و حرکت کنید. یا به قول استیون هاوکنگ: «هر چقدر هم که زندگی سخت به نظر برسد، همیشه کاری هست که میتوانی انجام بدهی و در آن موفق شوی». انرژی مثب همراه با درس پویندگی در این متن عجین شده است. چنانچه کرستین بک مینویسد: «باور به اینکه در هر انسانی نیرویی یاریگر و آفریننده نهفته است، مرا به انجام کاری کموبیش نشدنی سرافراز کرد. من کوهها را جابهجا نکردهام؛ اما راهی بر فراز آنها یافتم و آگاهیهای بسیاری اندوختم».
بخش آخر کتاب که خدا حافظی تلخ و دردناک این دختر جوان با یاران افغانستانیاش را دربر میگیرد؛ خیلی تراژیک است. خدا حافظی قلبهایی که از شرق و غرب به هم گره خورده و فراتر از چهار چوب جغرافیا، زبان، دین، مذهب و رنگ انسانیت آنها را به هم پیوند زده است. در این قسمت است که زینب برای غلام و دیگر دوستان همسفرش به شدت گریه میکند و جدا شدن از آنها تحملناپذیر است؛ چنانچه مینویسد: «به غلام نگاه میکنم و اشک چشمهایم را برمیدارد. وی اندوهناک است، مانند یک مرد اندوهناک.
شانههایش به سوی پایین آویزان شدهاند، دستهایش را مشت کرده. هرچه با خود میجنگد، بازهم نمیتواند چشمهایش را از من بکند. در دلم میگویم: «غلام، همیشه سپاسگزارت خواهم بود و تا روزی که زندهام فراموشت نخواهم کرد. تو برای من زندگی خودت را به خطر انداختی و بیتو شاید من نمیتوانستم تا این زمان پایداری کنم؛ اما باید دنبالۀ راهم را بگیرم. نمیتوانم پیشت بمانم. راه من در اینجا به پایان خود نمیرسد.» میکوشم این اندیشهها را به او برسانم و او به راستی همۀ اینها را از نگاه و چهرهام میخواند. دست راستم را روی قلبم میگذارم و انگشت اشارهام را روی انگشت میانی خود میگذارم، همان کاری که او در اردوگاه پناهندگان کرد. او رویش را سوی پنجره برمیگرداند و چشمهایش را روی هم میگذارد.» (همان: 245). «سپس با غلام دست میدهم و آهسته میگویم: «خدا نگهدار، غلام جان!» وی همانگونه آهسته پاسخ میدهد: «خدا نگهدار زینب عزیزم! جایت خالی خواهد بود.» «جای تو هم پیش من خالی خواهد بود!» (همان: 247).
«اما ناگهان دردی به درون دلم میافتد، چون میبینم که این کار به معنی پدرود دوستانم نیز هست. خدانگهداری برای همیشه. سه هفته شب و روز همه باهم بودیم، همراه هم استادانه از پس پستی و بلندی زندگی برآمدیم، گاه به مرگ نزدیکتر بودیم تا زندگی. اینها پیوند جاوید میآفریند.»
در فرجام میتوان گفت که در متن کتاب گریز با چادر، بسیاری از ناشنیدهها را میتوان یافت. خوبی، بدی، مهر و نفرت، رسم و رواج روستاهای دور، مهماننوازی، انساندوستی، برخی از پدیدههای فولکلوریک، جنگ و خشونت، صلح و دوستی، راستی و ناراستی، تلاش و پویایی، سختی و چالش همه و همه در این کتاب نسبتأ کمحجم جمع شده است. خواندن این کتاب برای ما، مفید و ارزشمند خواهد بود. شوربختانه باید گفت که این کتاب را ما یا نمیشناسیم و یا هم کمتر میشناسیم و از آن خبر نداریم؛ اما حرف کتاب همه از افغانستان و مردم آن است. در کشور همسایۀ ما، ایران هم کتاب ترجمه شده و هم با آن آشنایی دارند و خواندهاند.
محمد باقریان