صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

جمعه ۱۰ حمل ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

افغانسـتان در نگاه زینب؛ معرفی کتاب «گریز با چادر» اثر کرستین بک

افغانسـتان در نگاه زینب؛ معرفی کتاب «گریز با چادر» اثر کرستین بک

در اینجا زینب، زینب افغانی نیست، ایرانی هم نیست، عرب هم نیست؛ بلکه زینب نام مستعار «کرستین بک» دختر جوان آلمانی است. کرستین بک در هنگام گریز ناچار میشود، نامش را زینب میگذارد. کتاب گریز با چادر خاطرات همین زینب آلمانی است. خاطراتی که دقیق، عمیق و جذاب به نگارش درآمده است و در هنگام خواندن، خواننده با زینب و همراهانش همسفر شده، به دشت و دره و کوههای هندوکش خودش را میبیند. گرما، سرما، روز، شب، مردم، چالشها و آدمها چنان زیبا در لابهلای روایت خاطرات زینب جا خوش کرده است که خواننده را بیتاب میکند.
کرستین بک یا همان زینب، دانشجوی آلمانی است که ششونیم سال در دانشگاه همبولدت برلین در رشتۀ «آسیا شناسی با گرایش افغانستان» درس خوانده. پس از آن جهت فراگیری بهتر زبان دری و پشتو، به افغانستان آمده. در افغانستان به دانشگاه کابل میرود و شش ماه در دانشکدۀ زبان و ادبیات، زبان میخواند. این دختر که از آلمان شرقی به افغانستان آمده، قصد نداشته که دوباره به آلمان شرقی برگردد. رویای رفتن به آلمانی غربی را به سر میپروراند. نظام سوسیالیست آن روزگار علت سیر آمدن کرستین بک از کشورش میگردد و به همین دلیل میخواهد به آلمان غربی که چنین نظامی حاکم نیست، برود و از آزادی و زندگی بهتر و خوبتر برخوردار گردد.
او در کابل ظاهرا خودش را موافق طرفدار نظام سوسیالیستی نشان میدهد و با تلاش و پشت کار در سفارت آلمان شرقی کار پیدا میکند؛ اما همواره آرزو دارد که با یکی از شهروندان آلمان غربی آشنا شود و با همکاری او راحتتر خودش را به آلمان غربی برساند. سانسور و محدودیت سفارت آلمان شرقی چنان شدید است که هر ملاقات و نشست و برخاست این دانشجو زیر نظر سفارت است. شانس با زینب یار میشود و روزی در پیتزاسرای کابل با فردی به نام «تازه گل» که صاحب همین پیتزا سرایی بوده آشنا میشود و از وی کمک میخواهد؛ اما تازه گل عبور از کوه های هندوکش را سخت و توان فرسا قلمداد میکند. سرانجام این دانشجو به همکاری اسدالله و یاری چهار مجاهد افغانستانی به نام های غلام، علی، عطا و مجید توسط اسپ از راه هندوکش به جانب پاکستان فرار میکند.
کتاب «گریز با چادر» را میتوان خاطرات یا سفرنامه گفت؛ اما به زیبایی یک داستان جذاب و پرهیجان. گریز با چادر ویژگی های یک داستان را نیز دارد. شخصیت، حادثه، گرهافگنی، گرهگشایی، کشمکش، توصیف، تصویرپردازی، روایت، گفت و گو، اندیشه، پیام، سودمندی و لذت بخشی عناصر است که در این کتاب وجود دارد؛ به همین دلیل یک داستان نیز هست. روشن نیست که نویسنده این کتاب را با رویکرد داستانی نگاشته است و یا اینکه خاطراتش را ثبت کرده؛ ولی هرچه هست همخاطرات است، همسفرنامه و همداستان. همۀ اینها را میتوان به روشنی در کتاب گریز با چادر یافت.
خاطرات که در این کتاب جمع شده، سه هفته سیر و سفر و سختیهای کرستین بک را شامل میشود که از کابل تا پاکستان با آن دست و پنجه نرم میکند. این سه هفته سفر با موتر و از راه عمومی نیست؛ بلکه پرسه زدن و شب و روز راه رفتن در کوه پایههای هندوکش است و سرانجام دست به دست شدن در پاکستان به دست مجاهدین و سفارتخانه و سازمان جاسوسی. زینب دختر جوان بیست و چهارساله با چهار مرد جهادی افغانستانی پیاده از راه کوه های هندوکش به پاکستان سفر میکند. در راه سختی، خوبی، بدی و هر آنچه که با آن مواجه گردیده است، با زیبایی تمام در این کتاب بازتاب یافته است. بر علاوه این سه هفته بخش دیگر که در شروع کتاب به آن پرداخته، هنگام ورود نویسنده به کابل، چشمانداز که از کابل آن زمان، مردمان و پیوند اجتماعی شان ترسیم میکند، جالب است. کتاب با رسیدن کرستین بک به آلمانی غربی و سرنوشت که در آنجا با آن دچار میشود، به پایان میرسد. روایت سرتا پای این کتاب در این نوشته ممکن نیست؛ خواننده علاقمند میتواند سراغ کتاب را بگیرد و با خواندن کتاب است که جزئیات دقیق و عمیق با روایت گیرای متن میسر میشود.
کتاب برعلاوه این که سخت دلچسپ و لذت بخش است؛ درسها و پیامهای زیادی میتواند برای ما داشته باشد. سخنان ناگفته و ناشنیده ی را میتوان در این کتاب پیدا کرد. نویسنده در جایگاه یک فلم بردار (کمره مین) قرار گرفته و جزئیات زندگی مردم، وضعیت سیاسی، اجتماعی، زنان، دین، رفتار پشت صحنه و روی صحنه مجاهدین، جدال سوسیالیسم و سرمایه داری، و به صورت کلی سبک زندگی مردمان را با دقت تمام ثبت کرده است. در کنار این موضوعات در بین کتاب دست زیبای عشق هم وارد صحنه می شود و دل زینب (کرستین بک) و غلام به هم گره می خورد و زیبایی صحنه های کتاب را دو چندان میکند. شور و شوق آن دو دلداده به همراه نوع عشق ورزی خیلی پاک و مقدسشان، آدمها را شیفته میکند.
مجاهدین و ساز و برگ روزگار شان در عصر که شوروی بر این سرزمین حکومت می رانده، بسیار با دقت و ظرافت در این کتاب بیان گردیده است. از پایگاه های مجاهدین در پاکستان و نمایندگیهای که احزاب حکمتیار، مسعود و ربانی و دیگران در آنجا داشته، سخن رفته است. چنانچه نویسنده از دفتر یک بخش از مجاهدین چنین سخن می گوید: «این یکی از پایگاهای «حرکت انقلاب اسلامی» یکی از تنظیم های مجاهدین پشتو برای پایداری در برابر دولت کابل و نیروهای زورگیر است. عطا چند تن از مجاهدین را درود دوستانه ای میگوید و مرا از میان نگاههای کنجکاوانۀ نگهبانان گذرانده به حیاطی بزرگ میرساند. نخستین چیزی که به پیشواز من می آید، بویی آشناست. بوی چرس است. نمیبینم کسی بکشد؛ اما همه ی ساختمان بوی آن را میدهد. عطا کمی دوستانه تر از پیش میگوید: «میتوانی چادریت را بالا بزنی. رسیدیم.» مردها همه جا ایستاده و نشستهاند. برخی پارچههایی به دست و پا یا به سرشان بستهاند.» (ص 201) و یا در باره ی دروغ و هیاهوی رسانههای سوسیالیستی و نوع زندگی مردم و مجاهدین مینویسد: «تبلیغات تلویزیون کابل همیشه تنها چهره های کشاورزان خندانی را نشان میدهد که کاغذی در دست دارند و از بخش شدن زمین بسیار خورسندند. از اینکه به ساختارقومی بسیار کهن و همۀ کشور چند قومۀ افغانستان، هیچ ارجی نهاده نمی شود، روشن است که سخنی به میان نمیآید. مهر راهزنی و ضد انقلاب بودن بر پیشانی مجاهدین می زنند و آمدن سپاه اتحاد شوروی را یاری انقلاب و بن گشت سوسیالیستی مینامند. تازه اکنون در مییابم که در این کشور چه روی میدهد، چون با پای خود آن را میپیمایم و با چشمان خویش میبینم. بنگشتی نیست که بخواهد سوسیالیستی باشد؛ مردم در کوه و در دشت هر روز سر هستی خود میجنگند، میخواهند کاشت و برداشت کنند، جانورانشان را بپرورانند، زناشویی نمایند، بچه دار شوند و سرانجام در آرامی و سازش بمیرند.» (همان: 128). ادامه دارد…
محمد باقريان