صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

جمعه ۱۰ حمل ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

به ما می‌گویند آینده‌ساز؛ مگر آینده افغانستان با موترشویی ساخته می‌شود؟

 به ما می‌گویند آینده‌ساز؛  مگر آینده افغانستان با موترشویی ساخته می‌شود؟ نویسنده : حسین احمدی

طبق تازهترین گزارش وزارت کار و امور اجتماعی افغانستان، 3.7 میلیون کودک در افغانستان از آموزش محروم اند و مصروف کارهای شاقه هستند. 3.7 میلیون برای بسیاریها فقط یک عدد است، شبیه اعدادی که برای شمارش بودجههایی به کار میرود که باید برای این کودکان زمینه آموزش و کار فراهم شود؛ اما واقعیتهای هولناکی پشت این اعداد نهفته است که هرکسی آن را درک نمیکند و یا از روی عادت و تکرار بیخیال از سر آن میگذرد. شاید هم گذشتن سخت و شکننده باشد.
یک هفته پیش گفتوگویی داشتم با وزیر امور مهاجرین کشور که برای رسیدگی به مشکلات مهاجرین از مبالغ زیادی کمکهای مالی نهادهای بینالمللی یادآوری کرد و از پالیسی دولت برای کمکرسانی برای بیجاشدگان در فصل زمستان، سخن گفت. در متن جامعه، اما رود زندگی این مردم به سوی سراشیبی سقوط جریان دارد؛ این روزها گزارشهایی از ولایت فاریاب به نشر رسیده است که چندین کودک به خاطر سوءتغذی شدن جان باخته است.
در مورد کودکان کار نیز در نشستهای خبری نهادهای مسئول، اعداد زیادی به نشر میرسد که چندی پسوند میلیون و دالر دارد ولی آنچه همه روزه در امتداد جادهها، در درون شهر و کوچه-پسکوچههای شهر کابل میگذرد واقعیت تلخ و ناگواریست که اکثرا میزان بالای فقر، بیکاری و محرومیت کودکان از آموزش را به نمایش میگذارد.
طبق یک قرارداد نانوشته، هر روز پیش از آنکه نور خورشید به افق بتابد، پامیر با دعای خیر مادرش از دروازهی حویلی بدرقه میشود و به محل کارش میرود و پس از غروب خورشید با مبلغ اندکی پول به خانه برمیگردد. موترشویی با آب جویچههای شهر؛ کاری که محل ثابت هم ندارد. او پسر هفده ساله است و سرپرست شش عضو خانوادهاش. پامیر شبیه میلیونها کودک دیگر در افغانستان، تمام روز را سخت کار میکند تا شاید لقمهی نانی به خانه ببرد. پامیر این سخنانش را با دلهره و نگرانی از پیامد نشر این گزارش به من گفت.
او در کنار باغ بابر؛ جایی که روزانه صدها شهروند داخلی و خارجی برای تفریح و تدویر یک بزم خوشی دوستانه به آنجا میآیند، به تمام خوشگذرانیهای روزگار پشت پا زده است تا با شستوشو و صافی کردن لاستیکهای موتر، چرخ زندگیاش را ثابت نگهدارد.
در کمتر از نیم ساعت که من در امتداد راهرو نشسته بودم تا با پامیر گفتوگو کنم، اتفافاتی جالبی رخ داد. از پامیر خواسته بودم تا با من گفتوگو کند، او اجازه داد از جریان کارش عکس بگیرم ولی دو پسر بچهی ده ساله و چهارده ساله که همکارش بودند، خواستند که عکس شان را نگیرم. در اثنایی که پامیر داشت با سطل آب جویچه را بر روی موتر میریخت، نورالحق را دیدم، او حدود دوازده ساله است و تمام قد ایستاده بود، پسر سر به زیری بود و به کفشهای ترکیدهاش نگریسته به پامیر التماس میکرد که حداقل برای یک روز او را به کار بگذارد. او فقط میخواست در امتداد همین جاده یک جایی بایستد و موتر بشوید، اما نه تنها پامیر، بلکه خیلیهای دیگر که آنجا بودند نیز او را نمیپذیرفتند تا در نزدیکی آنان کار کند.
در همین اثنا جوانی با لباس عادی از آنسوی جاده آمد، وقتی نزدیک پامیر رسید، مخابرهاش را کشید و گویی پامیر نیز به رمز او آشنا بود، هردو باهم راه افتادند. چند قدمی نرفته بود که به نورالحق رسیدند، پامیر به عنوان آخرین حرف ردش به نورالحق گفت "برو بچیش نمیشه" یعنی به او فهماند که دیگر حق کار کردن در اینجا را نداری!. آن مرد جوان که ظاهرا عضو امنیت ملی بود، از پامیر پرسید که قضیه چیست؟ قبل از آنکه پاسخش را بگیرد سه سِلِی پشت سرهم به صورت نورالحق کوبید و او را از نزد کودکان موترشو دور کرد. من مات مانده بودم که اینجا چه جریان دارد(؟). مساله تنها کار کردن و محرومیت از آموزش نیست؛ بلکه در اینجا نیز هر لحظه سناریوی جدیدی به نمایش درمی‌‎آید.
مامور امنیت ملی دست پامیر را کشان کشان به سوی پاسگاه امنیتی پولیس که در درب ورودی باغ بابر هست، حرکت کرد و پامیر با کفش و لباس خیس از دنبال او تیلو تیلو شده میدوید تا خود را با او همگام کند. صدای خیرهی پامیر در میان آژیر موترها گم شد، از گفتارش چیزی نفهمیدم ولی از همان اول هِی تکرار میکرد که "مه دیروز نبودُم، خبر ندارم".
دو پسر بچهای کوچکی که حتا اجازه نمیداد از پامیر عکس بگیرم، پس از اینکه او را مامور امنیتی با خود برد، آنان بیخیال به کار شان ادامه دادند. من بر دیوار احاطوی باغ بابر تکیه داده بودم و به جریان پر ماجرای زندگی کودکان کار میاندیشیدم. با کرامالدین(هویت مستعار) تاکسیران که موترش را به پامیر سپرده بود تا بشوید، همصحبت شدیم و او شکایت کرد که «مامور امنیتی این بچه را برد تا ازش پول بگیره. از 50 افغانی که اینها از موتروان میگیرد مجبورس 20 افغانی‌‌شه به امنیتی و پولیس بدهند وگرنه میزنه و به کار نمیمانه. ماموران دولتی حق و ناحق از مردم پول میگیره، پولیس ترافیک در داخل شهر حتا بدون دلیل ما ره پرزه میده و پول شه خود شان میخوره حتا به دولت هم نمیرسه...».
بالاخره پامیر از راه رسید و صفاکاری موتر کرامالدین را تمام کرد و در گوشهای ایستادیم تا باهم صحبت کنیم. او از مشقتهای زندگیاش سخن گفت. از اینکه در دوازده سالگی در یک حادثه ترافیکی در سالنگ پدرش را از دست داده و مکتب را رها کرده به کارهای شاقه رو آورده است. درآوردن خرج خانواده برای پامیر آنهم با موترشویی در کنار جادهها کار راحتی نیست و بیشتر از نان روزمرهگی هم به دست نمیآورد. او در هنگام سخن گفتن از مسئولان حکومت خواست تا نگاهی به سخنان و کارکردهای شان داشته باشد. پامیر گفت: «من یک پرسش دارم از مسئولان نهادهایی که باید برای مردم کار فراهم کند؛ چرا همیشه در رسانهها از ایجاد کار وعده میدهید، اما هرروز به جمع بیکاران افزوده میشود؟» او همچنین افزود: «رئیس جمهور و وزیران کشور همیشه میگویند که جوانان آیندهساز افغانستان است، جوانان افغانستان که ماییم؛ ولی ما از درس محرومیم و زمینه کار و مهارت هم نیست. آیا با موترشویی توسط آب جویچهها در کنار جاده هم میشود آینده افغانستان را ساخت؟»
اما پرسش من باقی ماند، اینکه مامور امنیتی به او چه کار داشت؟ پامیر گفت: «دیروز من سر کار نیامده بودم. یک بچه آمده به بهانه موترشویی جواز رانندگی یک موتروان را دزدیده بوده، حالا پولیس و امنیت از من میخواهد او را پیدا کنم.» وقتی ما باهم صحبت میکردیم بسیاری بچهها دور ما جمع شدند و همین باعث شد که پامیر با اکراه صحبت کند.
همچنان که بارها قضیه اخاذی سربازان پولیس و ماموران امنیتی از کراچیداران داخل شهر گزارش شده است، در این مورد از پامیر نیز پرسیدم؛ اما او با درنگ گفت «نه، اینها پول نمیخواهند ولی کار کردن نمیمانه. در ده افغانان کار میکردم، پولیس پول میخواست وقتی پول ندادیم از آنجا فراری شدیم ولی مدت سه ماه است که در اینجا هستم پول نمیخواهند هرچند بعضا مزاحمت میکنند.»
با اندکی تاخیر در یک سکانس دیگر، اما در عین صحنه، با سمیر مواجه شدم. او کمتر از ده سال سن دارد و خانهاش در همان نزدیکیها در شهرکی به نام فیصلآباد است. سمیر اندکی چوب را داخل گونی کرده با تناب به پشتش بسته بود و گفت: «امروز چوب نداشتیم آمدم از لب دریا چوب برای صندلی جمع کردم. خانه ما خیلی سرده. من هم یک ماه اینجا کار کردم، اما سر جاده شلوغ میشه، بچههای کلان به کار کردن نمیمانه، پولیس هم مزاحمت میکنه.»
این شخصیتهایی که همه شبیه همدیگر اند؛ محروم از دانش و معارف و محکوم به کارهای شاقه برای نان روزمرهی خانواده که به گفته خودشان اکثرا پدران شان در جنگ و یا رخدادهای انتحاری کشته شده اند.