صاحب امتیاز: محمد رضا هویدا

مدیر مسوول: محمد هدایت

سر دبیر: حفیظ الله زکی

چهارشنبه ۵ ثور ۱۴۰۳

دانلود صفحات امروز روزنامه: 1 2 3 4 5 6 7 8

دردهای ناگفته‌ی دختری که جسمش در کابل و روحش در غـزنی سرگردان بود

 دردهای ناگفته‌ی دختری که جسمش  در کابل و روحش در غـزنی سرگردان بود

جنگ و درگیری بین نیروهای امنیتی و دفاعی کشور و گروه طالبان در داخل شهر غزنی وارد چهارمین روز خود شد. صدها خانواده در این شهر گیر مانده بودند و به دلیل قطع شدن آنتنهای تلفون ، با دنیای بیرون ارتباطی نداشتند. این تنها بخشی از مشکل بود. بخشی دیگر نگرانی اقوام و آشنایانی بود که در خارج از شهر غزنی زندگی میکردند.
زرغونه در کابل دانشجو است و خانوادهاش در شهر غزنی زندگی میکند. او میگوید: جسمم در کابل است اما روحم در کوچه و سرکهای غزنی سرگردان. او نمیداند اقوام و خانوادهاش در شهر غزنی در چه حالی هستند. چه کسی زنده است و چه کسی مُرده.
زرغونه صبح روز جمعه 19 اسد وارد دنیای مجازی میشود، میبیند که در دنیای حقیقی غوغایی برپاست؛ شورشیان گروه طالبان از چند نقطه به شهر غزنی حمله کردهاند و جنگ در چند نقطه شهر جریان دارد.
بیدرنگ گوشی تلفنش را برمیدارد و به پدرش زنگ میزند، آن طرف خط خانمی میگوید: "شمارهای که شما دایر کردهاید، خاموش و یا از ساحه خارج است؛ لطفا بعدآ شماره گیری کنید." صبر نمیکند، دوباره شمارهگیری میکند؛ اما دوباره همان خانم و همان جواب.
بعد از چند بار گرفتن شمارهی تلفن اعضای خانواده؛ مجبور میشود به خالهاش که چند کوچه دورتر از آنان زندگی میکند، زنگ بزند. صدایی از آن طرف خط نمیآید، او خدا خدا میکند که تلفن خالهاش زنگ بخورد و خالهاش نوید سلامتی به او بدهد؛ اما برای چندمین بار با جواب همان خانم مواجه میشود.
زرغونه میگوید هر وقتی جواب اُپراتور شرکت مخابرات را میشنیدم، هزاران فکر بد و زننده از جلوی چشمانم عبور میکرد و جانم را به لبم میرساند، اما به خودم امید میدادم.
او وقتی میبیند، اعضای خانواده و خالهاش جواب نمیدهد به یکی از اقوام دورش که در کابل زندگی میکند، زنگ میزند، اما او اصلا از وضعیت غزنی خبری ندارد و نمیتواند از نگرانی زرغونه بکاهد. این دختر دانشجو به ناچار دوباره وارد فضای مجازی (فیسبوک) میشود، تا شاید از آن طریق پیامی را ارسال کند.
به برادرش پیامی میفرستد و منتظر جواب میماند. در فیسبوک بالا و پایین میرود و عکسهایی که در شبکههای مجازی منتشر شده بود، را میبیند.
عکسها روح و روان او را به شدت میآزارد. با خود میگوید اگر بلایی بر سر خانوادهاش آمده باشد، زندگی برای او نیز معنایی ندارد، او به مرگ فکر میکند. بعد از گذشت ساعتی، برادرش جوابی نمیدهد؛ تصمیم میگیرد که به غزنی برود.
سراسیمه خود را به اده –ایستگاه موترهای بیرون شهری- غزنی میرساند، در میان راه دست از زنگ زدن به پدر، برادر و مادرش برنمیدارد. اما وقتی به اده میرسد موتری را آنجا نمیبیند، یکی از رانندگان که در اده بوده، میگوید، به دلیل جنگ در اطراف و داخل شهر، راه بسته است. کوهی از نگرانی دوباره بر سر او خراب میشود.
به سمانه زنگ میزند. سمانه دقایقی پیش، از جنگ در شهر غزنی با خبر شده است؛ او از پدرش که به یکی از ولسوالیهای اطراف غزنی رفته با خبر است؛ اما هر دوی شان از احوال سایر اعضای خانواده خبر ندارند. گپهای سمانه باز هم بر نگرانیهای او میافزاید.
زرغونه تاکنون جنگ را از نزدیک ندیده است؛ اما چند عضو یک خانواده از آشنایانش، چند سال پیش بر اثر درگیریهای نیروهای دولتی و طالبان در یکی از ولسوالیهای غزنی کشته شده بودند.
بر ذهن او نیز این صحنه شوم خطور میکند، اما او به خود دلداری میدهد و از خداوند برای اعضای خانواده و آشنایانش طلب سلامتی میکند.
ثانیهها به آهستگی میگذرد؛ اما برعکس آن افکار بد، تند تند از پردهی ذهنش عبور میکنند، اما زرغونه با همه آنها مبارزه میکند و به خود پیامهای خوب تلقین میکند. آن قدر این کار را میکند، تا این که خورشید در پشت کوهها پنهان شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت.
در این مدت نه تنها زرغونه و سمانه، بلکه دهها تن دیگر که در شهر غزنی قوم یا خویشی داشتند، از احوالشان بیخبر بودند و با نگرانی روز خود را شب کرده بودند.
روز دوم هم این گونه گذشت. زرغونه خود را بسیار عاجز میبیند. او نمیداند به چه کسی از این درد بگوید و به چه کسی پناه ببرد. دقیقه به دقیقه اخبار را مرور میکند. مقامها نوید آزادی شهر غزنی از دست شورشیان را میدهند اما بر خلاف آن از خانوادهی زرغونه خبری نیست.
زرغونه میگوید تا جنگ و در به دری حاصل از آن را ندیده باشی، آنقدر وحشتناک نیست، زمانی جنگ برای ما وحشتناک میشود که با پوست و خون خود لمس کنیم.
او با انتقاد از مقامهای دولتی گفت که اینان اگر یک روز مثل ما نگران اعضای خانوادهشان میشدند، این قدر آسان در مورد جنگ و دلداری دادن مردم گپ نمیزدند.
سکوت سخنگویان حکومت و مقامهای حکومتی، خبرنگاران را نیز در خلاء معلوماتی قرار داده بودند. شماری از رسانهها سخنگویان حکومت را متهم به دروغ گویی و بیکفایتی نیز کرده بودند.
بعد از سه روز نگرانی، بالاخره کسی که در محل زرغونه زندگی میکرد، به کابل آمد. او به همه میگفت که اعضای خانوادهشان در صحت و سلامتی کامل است. برای زرغونه این خبر یک تسکین بود اما قابل قبول نه.
هم محلهای زرغونه هر چند به دوستان و آشنایان گفته بود که همه در امنیت کامل و سلامتی است اما دقایقی تعریف کرده بود که کوچهها و خیابانها پُر از جسد است، جسدهای نیروهای امنیتی، افراد گروه طالبان و شماری از غیر نظامیان. جسدهای که بوی تعفن گرفتهاند. تمامی ادارههای دولتی و شمار زیادی از دکانها بستهاند، نان پیدا نمیشود و اگر هم شود با قیمت گزاف. او وضعیت شهر غزنی را اسفبار توصیف میکرد.
هر چه وضعیت شهر غزنی بد تعریف میشد به موازات آن وضعیت زرغونه بدتر میشد. انگار غم بیخبری از خانواده میخواست جان او را بگیرد.  او شاید برای هزارمین بار بود، دوباره به پدرش زنگ زد، صدایی از آن طرف خط با گلویی گرفته گفت: "بچیم داریم میایم کابل؛ ما خوبیم."